نکتههای ویرایش / علی صلحجو
- مامان من دیگه مدرسه نمی رم
کلاس اولی ها یک خط در میون دیگه نمی خوان برن مدرسه.
- اِ!!! چرا نمی خوای بری مدرسه دخترکم؟
- بچه ها با من بازی نمی کنن
- جدی؟ چه بازیی؟
- خاله بازی
- اوه!!! چرا با تو بازی نمی کنن؟
- نه،بازی می کنن ولی همش می گن من باید بابا باشم
- اِ!! بابا که نقش خوبیه!!! تو چرا دوست نداری بابای خونواده باشی؟؟؟
- آخه مامان تو بازی اینا همیشه بابا می ره مسافرت و عمو میاد پیش مامانا...
اولین رمانی که به گردش رفت، سیزدهمین کتاب ام بود.
استخوان های دوست داشتنی نوشته الیس سبالد.
به یاد بیاور، داریم چیزی را کشف می کنیم. (ص461)
زن که باشی دربارهات قضاوت میکنند؛
در بارهی لبخندی که بیریا نثار هر احمقی کردی
دربارهی زیباییات......که دست خودت نبوده و نیست
دربارهی تارهای مویت که بیخیال از نگاه شکآلودهی احمقها از روسری بیرون ریختهاند
دربارهی روحت، جسمت، دربارهی تو و زن بودنت، عشقت، همسرت قضاوت میکنند
تو نترس
و
زن بمان
احمقها همیشه زیادند
نترس از تهمت دیوانههای شهر
که اگر بترسی
رفته رفته زنِ مردنما میشوی
کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند ...
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت
با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه
و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری
و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی… که خیلی می ارزی.
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری
یاداشتی از پروفسور بیات استاد بخش
جامعه شناسی در دانشگاه تهران
چرا به جوک رشتی می خندیم؟
امروز از صدا و سیما اومدن برای تهیه گزارش از نمایشگاه. کلی دیرتر از زمانی که قرار بود تشریف آوردند. من تنها بودم. آقای بهبهان، مجری جوون جام جم خیلی بی تعارف و بی مقدمه به من گفت: شالتون رو درست کنید که موهاتون اصلن دیده نشه و این چیز رو بینیتون چسبیده یا سوراخه؟ همزمان دست به بینی عمل شده خودش میکشید. نمیدونم چرا هر کسی میخواد در مورد این دماغ واره من صحبت و سوالی کنه ناخوداگاه دست به بینی خودش میکشه!!! ایشون هم همین کار رو کرد. گفتم که چسبی نیست. گفت پس لطفن درش بیارید. تعجب کردم.
چه کار کنم؟ چرا؟
قانونه، مثل اینکه یادتون رفته ایجا ایرانهِ
من که کارمند صدا و سیما نیستم بار اول هم نیست که مصاحبه میکنم.
خلاصه رفتم تو دستشویی فرهنگسرا که شال ارغوانی رنگم رو محجبه ای ببندم به سرم. داشتم با انزجار تو آیینه به خودم نگاه می کردم و حالم بد بود که کارمند روابط عمومی اومد تو و گفت اِ!!! عین مجری های عرب زبان شدین. این رو که گفت، شال رو باز کردم و از دستشویی اومدم بیرون. دم در نگارخانه اقای بهبهان با تعجب نگاهم کرد. دستم رو پشتم به هم بستم و گفتم نریشن بگیرید (فقط صدا، بدون تصویر کسی که صحبت میکنه) تعجبش بیشتر شد. گفت چرا؟! گفتم کاری که بهش اعتقاد ندارم انجام نمی دم_ چشماش گرد شد_حجاب اجباره ولی پیرسینگ رو چون دوست دارم گذاشتم و مصلمن به این راحتی ها و برای یه مصاحبه درش نمیارم. یه شونه ام رو انداختم بالا. رفت به فیلمبردار که ظاهرن دستش برای تصمیم گیری بازتر بود صحبت کرد. ایشون هم اومد بیرون و متعجب به من نگاه کرد. گفت آخه این که چیزی نیست. گفتم ما با همین چیزی نیست ها و سخت نگیرهاست که به اینجا رسیدیم. من این کار رو نمیکنم. یه خورده نگاهم کرد. فکر کنم متوجه شد چی میگم. به هر حال من مصمم رو حرفم بودم. گفت مشکلی نیست من طوری ازتون تصویر میگیرم که دیده نشه ولی خودتون که گفتید حجاب اجباره، اون رو که میشه یه خورده رعایت کنید. خنده ام گرفت آخه داشت ادای روسری سر کردن رو هم در میآورد. گفتم باشه. دکمه های مانتوام رو بستم و روسریم رو بی آیینه درست کردم. آقای بهبهان دلش میخواست کمک کنه با اشاره به سر خودش علامت میداد که کجا رو باید بپوشونم و چند بار دستش رو آورد جلو و پس کشید. کلی خندیدیم. درنهایت مصاحبه با موفقیت انجام شد. یه دفه خودش خراب کرد و کات داد، یهو پرسید قبلن جلو دوربین کار کردم،
خیلی با دوربین راحتین آخه! اغلب هول میشن ولی شما نه، راحتید. و بعد میخواست ازم بپرسه مشوق من کی بوده. چنان نگاهی بهش انداختم که هول شد، گفتم از این سوال های کلیشه ای از من نپرسید لطفن. بی کلام سرش رو به علامت موافقت کج کرد.
توضیح من در مورد مرز گمشده براش خیلی جالب بود. میدونید وقتی یه گزارشگر قرار باشه از جریانی گزارش بده که اصلن در اون مورد اطلاعاتی نداره، سوال های ابلهانه ردیف میکنه که آدم نمیدونه بزن به جاده خاکی یا درست جواب بده. مثلن از من پرسید اگه بینندگان ما در خارج از کشور بخوان کاری مثل کار شما انجام بدم چه کار باید بکنن؟ ای واااااااااای!!! چی بگم آخه! اتفاقن ماشین ها تو اروپا بیشتر دیزلی هستن و گازوئیل میسوزونن. برید باک ماشین سوراخ کنید. البته با بارون های تندی که اونجا میباره، نمی دونم چطوری میشه این کار رو انجام دادیادداشت مترجم
مارک تواین، با نام اصلی سامویل لنگهورن کلمنس (1835 ـ 1910) را در
ایران، با شاهکارهای سهگانهاش: ماجراهای تامسایر، ماجراهای
هاکلبریفین، و شاهزاده و گدا میشناسند. زبان ساده، تصویرپردازی شگفت، و
طنزی هوشمندانه، آثار او را به ماندگارترین آثار ادبیات داستانی دنیا بدل
کردهاند. امّا خاطرات آدم و حوا، حکایتی دیگرگونه دارد. کتابی که پیش رو
دارید، تلفیقی است از بخشهای مختلف شش اثر مارک تواین، که طی سالهای
متمادی منتشر شدهاند:
ـ «بخشهایی از خاطرات آدم» ـ 1983؛
ـ «زندگینامهی حوا ـ نوشته شده در 1910 و منتشر شده در انجیل به روایت مارک تواین» در 1995؛
ـ «حوا سخن میگوید» ـ نوشته شده در 1901 و منتشر شده در 1923؛
ـ «تکگویی آدم» ـ نوشته شده در 1905 و منتشر شده در 1923؛
ـ «خاطرات حوا»، 1905.
در پی وصیت و خواست همیشگی مارک تواین، برای جمعآوری آثار پراکندهی
او با موضوع آدم و حوا، سالها پس از مرگش، خاطرات آدم و حوا به روایت
مارک تواین در سال 1997 منتشر شد. اثری که بیشک هواداران آثار او
شگفتزده خواهد کرد! زبان طناز و طعنهآمیز تواین در این اثر همکنار لحنی
عاشقانه شده تا اوّلین داستان عاشقانهی دنیا را روایت کند و از ورای آن،
نگاهی به روابط میان زنان و مردان بیاندازد.
ویراستار این مجموعه، دان رابرتز، برای در کنار هم قرار دادن خاطرات
آدم و حوا، ترتیب برخی از وقایع را جابهجا کرده و تغییراتی در بعضی
قسمتها اعمال نموده است.
دیگر آن که به گمان من، برگردان نثر ساده و خودمانی تواین در این
کتاب، جز به واسطهی محاورهنویسی امکانپذیر نبود. از این برو، برای
برگردان تمام بخشهای کتاب، لحن محاوره را برگزیدم و اصل را بر سادهنویسی
قرار دادم. در قسمتهای کوچکی نیز، به اقتضای ترجمه، تغییراتی جزئی نسبت
به متن اصلی صورت گرفته است. به قول جرج برنارد شاو، طنزپرداز بزرگ
انگلیسی: «ترجمه مثل زن است! یا زیباست، یا وفادار!!!» گذشته از شوخی،
قضاوت در مورد زیبایی یا وفاداری این ترجمه را به عهدهی خوانندگان و
منتقدان میگذارم.
گاهی وقتها داشتن یک گوشه ی امن با خوردن یک چایی گرم چقدر می چسبد.گاهی وقتها خواندن یک رمان خوب حس خوبی می دهد و می شود برای لحضاتی از دنیای وحشی خشن بیرون آمد.چند روزی است که کتاب بازی آخر بانو را می خوانم، هنوز تمام نشده و نمی توانم قضاوتی در مورد آن داشته باشم ولی خواندن آن احساس خوبی می دهد و استراحتی به ذهن .هر چند که کتاب توصیف شرایط ایران در دهه ی 60 است باتمام خشونتها و شرایطی که وجود داشته ولی با این وجود جالب است.در پست بعد حتما بیشتر درموردش خواهم نوشت.
بازی آخر بانو نوشته ی بلقیس سلیمانی انتشارات ققنوس
من بخشی از مردهای این مملکت رو درک نمی کنم! وقتی به دیده جنده نگاهم می کنه، صدام می زنه خانوم. و وقتی خانومانه رفتار می کنم، به من می گه جنده. اگه می تونی برام بگو که این یعنی چی