واگویه ها (۱)

زد!!!

مطمئنم که زد!!!

این بار دیگه مطمئنم....

پس چرا باز هم مات نگاهش می کنم؟

خب برش دار؟

معلومه که مطمئن نیستی!!!

آخه مگه هر چند ثانیه یک باره می زنه!!!

دیدی نزده!!!

باز دچار توهم خودخواسته شدم.

دیروز متوجه شدم که توی این چند روز اخیر چقدر از وقتم رو صرف چشم دوختن به چراغ بغل گوشیم می کنم به این امید که با یک چشمک سبزِ شوخ و شنگ بهم بگه که تماسی گرفته شده یا اس ام اسی رسیده و من متوجه نشدم. که خودشه. که یادت کرده.که به فکرت هست... ولی هر بار با سر رفتم تو دیوارِ سکوت. این سکوت کشنده!!! این بی خبری که تو اصلا در جریانش نیستی. سرزنشی در کار نیست رفیق. باورم کن. فقط دل من تنگ بود. خیلی.

دیروز در سکوت خونه، که من رو به این باور رسوند یکی اون بالا هست که هوای زناکارها رو داره، دلم رو در آغوش گرفتم. عین لحظه های رویای بودن در اون آغوش گرم و مطمئن که هرگز به حقیقت نپیوست. آرام شد. درک کرد. نمی دونم چطوری با خودش کنار اومد(!) ولی اومد. غسل تعمیدی که فرداش با پیدا شدن یک آینه که چند سال بود گم شده بود کامل شد.  

روز و شب تلخی رو گذروندم. شباهتی به لذت خوردن یک بادام تلخ نداشت. هیچ. ولی طعمش برای همیشه زیر دندونم می مونه. لذت این چِشِش رو هم از تو دارم. تویی که بی خبری از من. قرار هم نبود که با خبر باشی.  

همیشه که نمی شه ادای آدم های شاد و بی غم رو در آورد. نبودم. این یکی رو فهمیدی. جای شکر داره(؟)

زمانی بود برای یک چشم بر هم زدن که به روی نمی دانم چه باز شد.

نمی خوام فراموش کنم. نه اصلا.

می خوام کنار بگذارم و از نو شروع کنم.

سلام عزیزم