زن را چه به...


مسافر کناری مدام خودش را رویم می اندازد، دستش را در جیبش می کند و در می آورد، من به شیشه چسبیده ام اما هر قدر جمع تر می شوم او گشادتر می شود. موقع پیاده شدن تمام عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند... (تقصیر خودم بود باید جلو می نشستم.)
مسافر صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند، یادم هست موقع سوار شدن قد چندانی هم نداشت، باید با یک چیزی محکم بکوبم توی سرش، چیزی دم دستم نیست احتمالاً فکر کرده خوشم آمده که حالا دستش را از کنار صندلی به سمت من می آورد... (تقصیر خودم بود باید با اتوبوس می آمدم.)
اتوبوس پر است ایستاده ام و دستم روی میله هاست، اتوبوس زیاد هم شلوغ نیست و چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد
ولی دستش را درست در 10 سانت از 100 
سانت میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد. با خودم می گویم
چه تصادفی” و دستم را جابه جا می کنم اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می افتد... (تقصیر خودم است باید این دو قدم راه را پیاده می آمدم.)
پیاده رو آنقدر ها هم باریک نیست اما دوست دارد از منتها علیه سمت من عبور کند، به اندازه 8 نفر کنارش جا هست ولی با هم برخورد خواهیم کرد. کسی که باید جایش عوض کند، بایستد، جا خالی بدهد، راه بدهد و من هستم... (تقصیر خودم است باید با آژانس می آمدم.)
 راننده آژانس مدام از آینه نگام می کند و لبخند می زند. سرم را باید تا انتهای مسیر به زاویه 180 درجه به سمت شیشه بگیرم. مدام حرف میزند و از توی آینه منتظر جواب است. خودم را به نشنیدن می زنم. موقع پیاده شدن بس که گردنم را چرخانده ام دیگر صاف نمی شود. چشمانش به نظر سالم می آید اما بقیه پول را که می خواهد بدهد به جای اینکه در دستم بگذارد از آرنجم شروع می کند، البته من باید حواسم می بود و دستم را با دستش تنظیم می کردم. (تقصیر خودم است باید با ماشین شخصی می آمدم.)
راننده پشتی تا می بیند خانم هستم دستش را روی بوق می گذارد، راه می دهم. نزدیک شیشه ماشین می ایستد نیشش باز است و دندانهای زردش از لبان سیاهش بیرون زده است. “خانم ماشین لباسشوئی نیست ها”. مسافرهای توی ماشین همه نیششان باز می شود. تا برسم هزار بار هزار تا حرف جدید می شنوم و مدام باید مواظب ماشینهایی که فرمانهایشان را به سمت من می چرخانند باشم. موقع رسیدن خسته هستم، اعصابم به کلی به هم ریخته است.

نظرات 6 + ارسال نظر
پارسا دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:53 ق.ظ

جالب بود

مهدی پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:45 ب.ظ http://mehdi1818.blogfa.com

سلام
مطابتون شاید خیلی بیشتر از واقعیت در جامعه ما حقیقت دارند. من خیلی از مواردی را که شما توصیف کردید خودم به عینه دیده ام. مگر زن چقدر می تواند محدود و مظلوم باشد.

مهدی یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:42 ب.ظ http://mehdi1818.blogfa.com

سلام
خانم سرابی شما در مطالبتون به رمان استخوان های دوستداشتنی اشاره کردید، اتفاقا من همین دوشب پیش فیلمشو دیدم به کارگردانی پیتر جکسن. خیلی جالب و تاثیر گذار بود. پیشنهاد میکنم اگه تونستین تهیه کنید حتما ببینیدش.
شاد باشید.

هانیه دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:38 ق.ظ

من درست مثل شما م.
با این تفاوت که هنوز خیلی کوچیکم و خیلی احساس ضعف میکنم.
کار هر روزم این شده که دنبال نوشته ای بگردم که بهم امید بده. کاش یه نفر صادقانه به من میگفت که زن ها هم حق زندگی دارن. میگفت که من فقط برای.... افریده نشدم.
وقتی حرف از زن به میون میاد یا زیبایی یا حسادت یا ...
هیچ زنی به خاطر انسان بودنش ارزش مطرح شدن نداره. حتی بین ورزشکار های المپیک هم زیبا ترینشون معروف میشه
وقتی واژه زنان و سرچ میکنی اولین پیشنهادات گوگل زناشویی زنان خیابانی زنان صیغه ای و زنان فاحشه است.
درست مثل یه وسیله برای...

امیر علی جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:05 ق.ظ

ولی خوب خیلی هم این طوری نیست.

unknown چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 02:46 ق.ظ

سلام خانم سرابی
سال ها پبش آموزش ریکی داشتم توسط خانومی که اسمشون یادم نیست. فکز کنم اسم کوچکش مریم بود. شما می تونید کمکم کنید پیداشون کنم . خیلی ضروری هست ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد