تنهایی

 

سهم من از تمام زندگی
نانی نبود
که هرشب زیر بارانی ات به خانه می آوردی
چیزهای زیادی می خواستم
و فرصتی
که آن ها را با تو بگویم 

 

 ******************************

انگشتت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند

تنهایی من
عمیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد 

 

                                                   لیلا کردبچه

سایه های ساده


دم غروب که سایه ام کش آمد

و از آن نردبان شکسته

که عمریست خاک می خورد

هم بلندتر شد

از دورترین شاخه این درخت

انارهای سرخ خواهم چید

برای تو

و تمام کسانی که قدشان

به کوتاهترین شاخه هم نمی رسد

تو همان جا زیر درخت بایست

و دامن ات را پر کن از انار

آخر نگاه کن

جیب های سایه ام

سوراخ است! 

 

                                                                                         زهرا خانی

فقط عشق، دومین کتاب در گردش من

این جریان کتاب در گردش هیجان عجیبی در من ایجاد کرده. کلی ازش لذت می برم. دلم برای اون همه کتاب سوخت که اول تابستون بردم کتاب خونه حوزه هنری و اون ...ها گفتن که این کتاب ها به دردمون نمی خوره. بفروشیدشون به کتاب خرها یا بذارید تو کوچه. و من همونجا جاشون گذاشتم. کاش این به گردش در آوردن هم با جریان سیال ذهن به مغز من هم می رسید.

حسن نداشتن ماشین در اینه که شما می تونید انتخاب کنید با چند نفر می خواین همسفر بشید. با سه نفر یا سی. تفلکی اونهایی که ماشین دارن از این مزایا نمی تونن استفاده کنن. دارم کتاب هام رو می خونم و آماده می کنم برای گردش. دیروز کتاب فقط عشق رو تموم می کردم. تصمیم گرفتم که با اتوبوس برم و کتاب رو اونجا جا بذارم. بماند که نیم ساعت تمام معطل ماشین مسیر میدون صنعت –مترو حقانی شدم. کتاب رو که قبلن تو خونه تو جلدش رو نوشته بودم نزدیک خیابون شیراز تموم کردم. یهو به ذهنم رسید که به جای این که کتاب رو همین طوری جا بذارم، از بقیه بپرسم که آیا در جریان هستن یا نه. همین کار رو هم کردم. گفتم: خانوم ها لطفن چند دقیقه وقتتون رو به من بدید. همه ساکت شدن. جالب بود که یکی شون داشت با موبایل صحبت می کرد و قطع کرد. گفتم: من یک کتاب در گردش دارم. در جریان هستید؟ گفتن نه. یکی با شک و فکر کنم که الکی گفت بله. من توضوح مختصری دادم و گفتم حالا اگه کسی هست که این کتاب رو بخواد من بهش می دمش. دختر جوونی که بالا سر خودم ایستاده بود و با دقت هم گوش می داد سریع گفت: من. کتاب رو بهش دادم و باز تاکید کردم که کتب رو جایی جا بگذارید که کاغذ جمع کن ها نبرن. یه جایی مثل اتوبوس یا تو ساختمون دانشگاه جای خوبیه. به نظر دانشجو می اومد. گفت: حتمن. خانوم دیگه ای که رو به روم نشسته بود کلی تشویقم کرد. پرسید که آیا کتاب رو خریدم و این کار رو می کنم یا نه. گفتم خب به هر حال یه روزی این کتاب خریداری شده. الان دارم کتاب خونه ی خودم رو می گردونم. کتاب قبلی ولی کاملا نو بود و این که از کتاب های روانشناسی که کاملن کاربردی هستن شروع. دیگه کلی آفرین به شما و این ها. گفتم آفرین به اولین کسی به ذهنش رسیده. من هم کلی بقیه رو تشویق کردم که بی خودی کتاب تلنبار کنید و بذارید بقیه هم از این کتاب ها استفاده کنن و حتما این متن مختصر رو تو جلد کتاب بنویسید ... حس عجیبی بهم می ده این کار. کلی ذوق زده می شم. امیدوارم که روزی من هم یک کتاب در گردش به دستم برسه. فکر کنم از خوشحالی بیهوش بشم.