کافه پیانو

این مطلب وقبلی رو دخترم نوشته به نظرم جالب امد گفتم شما هم بخونید.

وقتی مشغول نوشتن مطلب " مرگ هولدن کالفید" بودم و اشاره ای به کتاب کافه پیانو کردم مطمئن نبودم که مطلب بعدی در مورد این کتاب باشه و بیشتر از اون، فکر نمیکردم به خاطر اینکار بشینم و دوباره کتابش رو بخونم و با  بخشهایی از ناتور دشت مقایسه کنم.

اول از همه میخوام بگم این مطلب نقد نیست چون برای نوشتن نقد لازمه که اطلاعات خوبی در زمینه ای که نقد می نویسی داشته باشی مثلا در زمینه نقد کتاب باید اطلاعات ادبی بالایی داشته باشی و سبک ها رو بشناسی و خیلی موارد دیگه که من ازشون آگاه نیستم. این نوشته تنها نظر شخصی من راجع به این کتابه و باید بگم تا هفته پیش از جریان پس دادن کتاب کاملا بی اطلاع بودم تا اینکه با گشتی در نت و با هدف پیدا کردن مطالب دیگه در مورد این کتاب بهش برخوردم. بنابراین این نوشته به اون مسائل هم اصلا کاری نداره. با اینکه در این مطلب اکثر چیزایی که میگم منفی هست، هرگز نمیتونم و اجازه ندارم بگم که این کتاب رو نخونید. به خصوص حالا که دیگه چاپ شده و کار از کار گذشته. این رو میگم چون وقتی برای نوشتن این مطلب دوباره کتاب رو خوندم با خودم فکر کردم چرا هیچ زنی یا هیچ NGO زنانی نرفته از نویسنده شکایت کنه... شاید باید من این کار رو بکنم البته بعدش به علت بی اعتمادی به دستگاه قضایی فکر کردم کار بی فایده ایه.

به محض باز کردن کتاب چشمتون می افته به متنی که نویسنده توسط اون این کتاب رو تقدیم کردن به خواهرشون و به هولدن کالفید عزیز. چیزی که من فکر میکنم برای خیلی ها که علاقه به سالینجر داشتن دلیل خرید کتاب بوده، اما حتی اگر این رو هم نوشته نمیشد با خوندن اولین صفحات کاملا مشخص میشه که نویسنده شدیدا از سبک نویسندگی سالینجر تقلید میکنه طوری که گاهی آزار دهنده است و باعث میشه با خودت فکر کنی این که جملاتش رو هم از روی سالینجر تقلید کرده.  نمونه اون استفاده از عبارت " ... یا همو چیزی"، " همیشه خدا" و یا تبدیل مکالمات به یک روایت اول شخص مثلاً صفحه 14

" ... ازش پرسیدم میخواهد برسانمش یا نه. که گفت نه میخواهد تا خانه پیاده برود و قدم هایش را بشمرد..."

که به جای اینکه پاسخ به شکل مکالمه از دخترش باشه و بگه نه میخوام تا خانه پیاده برم و قدم هام رو بشمرم به شکل فوق تعریف شده که از این دست نمونه ها کم نیست. البته نمیخوام به این نوع نوشتن ایراد بگیرم بلکه خیلی هم بهش علاقه دارم و اولین بار توی کتابهای سالینجر بهش برخوردم که خیلی جذاب بود، فقط دارم به میزان الگو برداری در سبک نوشتن اشاره میکنم که اون هم به خودی خود اشکالی نداره و فی الواقع خوب هم هست. اما مشکل اونجاست که گاهی به نظر میاد جملات از توی کتاب سالینجر برداشته شده، انگار که نویسنده کتاب "ناتور دشت" رو گذاشته جلوش و هر ازگاهی از ایده های داستان دزدی کرده ( عبارت بهتری پیدا نکردم).

مثلا در ناتور دشت خیلی پیش میاد که کالفید چیزی رو پیشنهاد میده که خیلی غیرمعموله، اما جالبه، معمولا چیزیه که تو بهش فکر نکردی و از بس که توی دنیای عادات و اطاعت بی چون و چرا گیرکردی به ذهنتم خطور نکرده. بعد نویسنده میاد و یه چیزایی رو پیشنهاد میده که قراره مثلا خیلی متفاوت باشن و شایدم هستن اما باعث میشه من به عقل سلیم اش شک کنم. در صفحه 87 میگه:

"... من هنوز ندیده ام که هیچ آمبولانسی پا بشود بیاید پارک، گاردن پارتی، یا یک چنین جایی. یعنی نشده تا حالا که کسی از یک گاردن پارتی زنگ بزند به شان که چند دقیقه ای را بی خیال نجات آدم ها بشوید. گرد کنید بیایید اینجا تا با بر و بکس یک کم خوش بگذرانید..."

من نفهمیدم که این کار چه سنت شکنی هست؟ چه نفعی داره؟ چه چیز اجتماع رو به چالش میکشه؟ یا چه چیزی رو نقد میکنه؟ و دلم میخواست بدونم اگر گل گیسو ( دختر راوی) مشکلی داشت و به علت گاردن پارتی، آمبولانس ها در دسترس نبودند مثلا چی میشد؟ حتی خودشم در جایی از کتاب اذعان میکنه که این متفاوت بودن رو دوست داره در صفحه ۴۵ میگه "...داشتم به این فکر می کردم که چقدر این ناجور بودن های ظاهری و این غیر مترقبه بودن ها قشنگ است" البته کسی نیست که دلش نخواد متفاوت باشه و یا اینکه خودش رو متفاوت ندونه ولی این با ایده های ابلهانه دادن خیلی فرق میکنه.

نمونه دیگه الگوبرداری رابطه راوی داستان با دخترشه که عینا رابطه ایه که هولدن با خواهر کوچکش فیبی داره .

ابتدای داستان با معرفی راوی و به شکل منفی آغاز میشه درست مثل " ناتور دشت" که البته در این منفی نگری که ظاهرا نویسنده توش گیر کرده و بالاخره نمیدونه منفی باشه یا مثبت با اونچه که در رمان سالینجر میخونیم تفاوت های فاحشی هست.

دید منفی هولدن کالفید با یک نوع سرخوردگی اجتماعی همراه هست، هولدن در واقع یکسری سوال داره که  یا به دنبال جوابشون هست و یا اینکه به دلایلی بعضی قواعد و آداب اجتماعی رو زائد میدونه که اگرچه لحنش ممکنه بی ادبانه و تند باشه اما دلایلش غالبا اخلاقیه. در کافه پیانو گرچه سعی کرده همین دید رو به اجتماع داشته باشه و اون رو نقد کنه و به تمسخر بگیره یا نکوهش کنه اما اولا بسیار پیش میاد که خودش بدتر از همه عمل میکنه( بعدا بهشون اشاره میکنم) و ثانیا قبل از حس انتقاد در کتاب ، حس خودپرستی و خودبزرگ بینی راوی جلب توجه میکنه. نگاهی که خودش رو از جامعه بالاتر میدونه و در واقع مثل کالفید دغدغه سوال نداره، بلکه غر میزنه. در حالیکه ابتدا میگه اول از همه از خودش متنفره، یه حس روشنفکری ، متفاوت و مدعی بودن در کلامش موج میزنه در حالیکه کالفید گاهی اوقات واقعا از دست خودشم زجر میشکه و بی ادعاست. هولدن غالبا از مردم صحبت میکنه، اونها رو موشکافی می کنه و قیافه ظاهری و عاداتشون رو تشریح میکنه و خودش رو در رابطه با اونهاست که توضیح میده در حالیکه در کافه پیانو انگار در ذهن نویسنده زندانی شده باشی. همش راجع به اون و زنش و دخترش هست و البته غالبا راجع به خودش. در ناتور دشت میشه جامعه رو از دید هولدن تجسم کنی ولی در کافه پیانو تنها میشه روابطش با دخترش ( چون  رابطه اش با زنش و حتی صفورا خوب توصیف نشده) و کافه اش رو مجسم کنی اون کافه ای که کاملا غریبه و حتی مصنوعیه. بیشتر شبیه چیزیه انگار نویسنده دوست داره واقعی می بوده و نه چیزی که واقعیته و بدتر از اون، چیزی که من رو آزار میداد فضای با ته مایه روشنفکریه. کافه ای که من رو یاد این تصویر میندازه که مثلا سیمون دوبوار با سارتر نشستن توی یک کافه فرانسوی و دارن سیگار میکشن و قهوه میخورن و اگزیستانسیالیسم رو بنا میذارن. از همین تصاویری که روشنفکر نماهای ما که از روشنفکری فقط کلاه و قهوه و پیپ رو یاد گرفتن عاشق اش هستن ( وگرنه من با هیچ کدوم از عناصر روشنفکری، قهوه و یا با سیمون بوار و سارتر مشکلی ندارم). مثل این دانشجوهای عشق فلسفه و هنر که گاهی توی تهران توی کافه ها دیدم که با یه پیپ و کلاه کج نشستن و طوری قیافه گرفتن که انگار مشغول کشف رمز آفرینش هستند، بدون هیچ برقی از هوشیاری در چهره که به قول معروف فقط این افه رو دوست دارند.

بگذریم از بحث دور شدم... میخواستم بگم کافه پیانو یه فضای مصنوعی رو برای من تداعی میکنه و نویسنده حتی در آفرینش همین فضای مصنوعی هم نتونسته خوب شخصیت پردازی کنه که البته علت اصلی اش خودشیفتگی راوی ( یا نویسنده نسبت به شخصیت راوی است). همون شخصیت های خیالی ( مثل پیر مرد متخصص خط میخی!) رو به درستی توصیف نمیکنه تا بشه باهاش ارتباط برقرار کرد. صفحه 18:

"آقای باربد مشتری این ساعت های کافه است. مرد میان سالی متخصص خط میخی و برای آنکه بفهمید چه شکلی است کافی است مردی را مجسم کنید از فرط سرخ و سفیدی، صورتی رنگ. با موهای جو گندمی. از آن هایی که ریش و سیبل شان زرد شده. آن هم درست  جایی که دود سیگار وقتی پشت لبشان است میزند بالا یا پایین. یک جور زرد خوش رنگ که به قهوه ای کم حال می زند."

از این توصیف تنها چیزی که دستگیرم شد این است که آقای باربد یک پیرمرد سیگاری است. در مورد غیرواقعی بودن و الگو پردازی از فضای غیر ملموس می تونم به صفحه 41 اشاره کنم که درباره علی، دوستی که توی کافه اش آمده و خیلی انگلیسی ماب بوده میگه:

... چون تا وقتی مشغول تجزیه تحلیل قضایاست واقعا نمی شود از روی حرکاتش یا حالت صورتش یا طرز بیان جملاتش بفهمید که توی مغز وامانده اش چه میگذرد. درست مثل هر دوک یا لرد دیگر"

من شخصا هرگز دوک و لردی رو ندیدم و نمیتونم بفهمم که آیا وقتی یک دوک مشغول تجزیه تحلیل قضایاست میشه بفهمی توی مغزش چی میگذره یا نه و یا موقع تجزیه تحلیل قضایا چه شکلی میشه. چون این عبارت درست "مثل هر دوک دیگر" باید وقتی گفته بشه که یک مدل شخصیتی آشنا توی جامعه باشه که خواننده بتونه اون حال رو درک کنه و پیش خودش بگه " آها پس این مدلی بوده". اصرار به استفاده از قوطی آبجو و خود آبجو هم یکی دیگه از موارد ظاهر سازی و غیرواقعی بودن فضای قصه است. انگار تو همه بقالی ها میفروشنش.

تمام اشخاصی که راوی راجع بهشان صحبت می کنه در واقع تییپک هستند و نویسنده فقط جهت خارج کردن اونها از ذهنش و یا چون با این جور شخصیت ها به اصطلاح خودش خیلی حال میکرده نوشته و بنابراین اصلا پردازش نشده و بهت نمیگه که اونها چطور انسانهایی هستند. فقط خاص اند و متفاوت.

برمیگردم به بحث خودپرستی راوی (شایدم نویسنده) که گفتم تمام شخصیت ها در سایه اون کمرنگ شدند. در توضیحاتی که راوی مدام در خصوص خودش میده این رو گاهی میشه به وضوح دید مثلا ص 33 :

" ... روزانه خیلی ها با من حرف می زنند و مجبور هم نمی شوند صورت هاشان را چنگ بیاندازند. اما دلیل های کوچکی دارم که کسی نمی تواند انکارشان کند... یا آن ها را نادیده بگیرد. برای همین نتیجه میگیرند که نمیشود با من حرف زد. که او ( همسرش) هم یکی از آن هاست. برای اینکه من خیلی از مقدمات مسخره را که هیچ نتیجه ای ازشان عاید آدم نمی شود نادیده میگیرم و یک راست می روم سر خانه آخر. سربازم را وزیر می کنم و می گویم کیش. طرف فکر میکند هنوز مات نشده و دنبال راهی است که از کیشی بیاید بیرون. اما یک کم که میگذرد می بیند از همان اولش مات بوده و داشته ام دستش می انداخته ام. این است که عصبانی می شود و می گوید با تو نمیشه بازی کرد"

یا درصفحه 48:

"...دخترک همین که گرم شد از پای شومینه آمد پیشم و گفت که میخواهد با مدیرکافه حرف بزند. به چارپایه ای اشاره کردم که کنار کانتر بار گذاشته ایم. تا وقت مبادا کسی که جایی برای نشستن پیدا نمیکند یا دلش میخواهد سرش توی بار باشد و احساس خودمانی بودن بکند بشیند آن جا و اگر عشقش کشید گپی هم با من بزند. البته صورت حسابش فرق میکند. میخواهم بگویم اگر کسی دلش بخواهد با من گپ بزند حین آن که قهوه اش را مزه مزه میکند نباید جا بخورد از این که سی درصدی روی صورت حسابش کشیده شود. این را ننوشته ایم جایی بزنیم تا همه بفهمند بلکه هر کس پای بار را برای نشستن انتخاب میکند بعد که میخواهد حساب کند تازه می فهمد حرف زدن با من قیمتی دارد که خیلی کمتر از قهوه ای که میخورد نیست..."

فکر کنم از همین دو قسمت بشه خودپرستی رو در راوی دید. گو اینکه نمونه که چه عرض کنم ، سرتاسر داستان راجع به اینه که چقدر این شخصیت باحال ومتفاوت و روشنفکره. بحث روشنفکری راوی هم با استفاده از کلمات انگلیسی متعدد و اسم بردن از نصف فیلم ها ، نویسنده ها، نقاش ها، نوازنده های کلاسیک تا مدرن که راوی یا اونها رو خونده یا دیده یا گوش میده به رخ کشیده شدن. دقیقا چیزهایی که در جامعه ما رایجه که ادعا کنی در موردش میدونی یا بهش علاقه مندی تا این حس روشنفکر بودن رو به بقیه خصوصا همون جماعت روشنفکر نما منتقل کنه. که حالم بهم خورد از این عبارت که باید حتما عقاید یک دلقک رو کم کم سالی دو بار بخونه یا نمیدونم اگه فلان فیلم رو سالی سه بار نبینه میمیره یا از این دست جملات که توی این کتاب کم نوشته نشده، برام مثل اینه که ببینم کسی سر نماز والضالین اش رو میکشه تا به بقیه نشون بده داره نماز میخونه. اینقدر به نظرم ریاکارانه میاد.

یکی دیگه از مسائلی که خیلی آزار دهنده بود بد دهنی و بی ادبی عجیب راوی بود. فکر کنم قرار بوده این هم الگویی از کالفید بد دهن باشه اما ظاهرا نویسنده در این تقلید فراموش کرده سن راوی  ( که یک پدر هست) رو در نظر بگیره و فقط خواسته با استفاده از فحش همون حالتی که با خوندن کالفید به خواننده دست میده رو ایجاد کنه بدون اینکه در نظر بگیره کالفید یک نوجوانه... اونطور حرف زدن تا حد اقتضای سنشه و غیر از اون با تمام فحش های کالفید هنوز هم رعایت اخلاق رو میکنه در حالیکه راوی این قصه حال من رو از شدت تکرار بعضی کلمات بهم زده بود. عبارت " به ت..م " حالا یا مال خودش یا دیگری بارها و بارها تکرار شده و انگار خیلی خوبه که هیچ چیز به " ت... م" هیچ کس نباشه. بدتر از اون وقتایی بود که بی خود و بی جهت به در و دیوار موقع حرف زدن فحش میده مثلا در صفحه 41 به بازیکنان تیم آرسنال میگه عوضی تن لش یا به بازیگر شرلوک هلمز میگه حرومزاده ی جادوگر و مدام توی دلش بهش فحش ناموسی میده علتش هم اینه که بلده حتی با پلک چشمش بازی کنه. و یا موقع خوندن کتاب عقاید یک دلقک به نویسنده فحش ناموسی میده که بلده اینقدر قشنگ بنویسه. تمام اینها و نمونه های دیگه، کتاب رو به یه کتاب فحش و بد و بیراه تبدیل کرده که با توجه به حساسیت هایی که جامعه ما در مورد مسائلی خیلی کوچکتر از این نشون میده فکر میکردم خوندنش رو از یک سنی کمتر ممنوع کنند. بعد جالب اینکه که همین آقای راوی در مورد دخترش بسیار سخت گیرانه عمل میکنه و در مورد رعایت ادب بهش خیلی سخت میگیره مثلا در صفحه 65 بهش میگه از خاله اش عذرخواهی کنه چون بهش گفته " این" و خاله اش آدمه و نمیشه بهش گفت " این" یا در ابتدای کتاب ازش میخواد قوطی آبجو! خالی که از توی سطل برداشته بندازه و برای برداشتنش اجازه بگیره. جالب تر از اون توجیه نوشتن این کتابه که وقتی کسی از دخترش میپرسه بابات چه کاره است یک نسخه ازاین کتاب رو همراهش داشته باشه و بهش بگه که باباش نویسنده است ولی فکر کنم بعدا که دختر بزرگ بشه و کتاب رو بخونه باید بیاد و بپرسه تو که هیچی به هیچ جات نبوده و به همه فحش میدادی چرا من رو اینقدر مودب بار آوردی. اگر شعار نویسنده ( که قراره شبیه ناتور دشت باشه) اینه که مهم نیست اجتماع راجع به تو چی فکر میکنند، خودت باش، پس  چرا این رو به فرزندش منتقل نمیکنه و اون رو با آداب و قواعد سختگیرانه تری نسبت به همون هایی که حالش رو بهم می زنند تربیت میکنه.

از این نوع تناقض ها در کتاب کم نیست مثلا جمله اول کتاب اینطور شروع میشه که " هیچ وقت خدا یک چیز واقعی را، حالا هر چه که میخواهد باشد، پشت یک ظاهر دروغین پنهان نکرده ام. یعنی یاد نگرفته ام عکس چیزی باشم که هستم..." بعد در انتهای کتاب وقتی پری سیما ( زن راوی) کتابش رو میخونه و حدس میزنه که صفورا یک فرد واقعیه و نه خیالی بهش دروغ میگه و اون رو به زنجموره های زنانه متهم میکنه که مصداق واقعی پنهان کردن یک چیز واقعی پشت ظاهر دروغین هست ویا وقتی علی که میخواد بیاد پیشش و توی مجله ای که راوی اداره میکنه راجع به فلسفه مدرن بنویسه بهش  میگه که اجازه نمیده که هیچ چیزی که بالاتر از سطح درک خودش باشه در مجله بنویسه چون اون نماینده خوانندگانش هست و اگر میخواد بنویسه بهتره یه ستون راجع به بازی آرسنال و نمیدونم کجا بنویسه که نشون دهنده اینه که گرچه ممکنه خودش عکس چیزی باشه که هست اما از دیگران انتظار داره گاها چیزی که هستن نباشن. ضمن اینکه این جمله در مورد سطح فهم خودش و نمایندگی خوانندگان برام خیلی جالب بود چون طبعا هر ابلهی که یه مجله زرد راه میاندازه با همین توجیه میتونه مطالب مزخرف رو به خورد ملت بده چون سطح فهم خودش همونقدره و حتما نباید چیزی بالاتر از اون چاپ بشه مگر اینکه جناب روای سطح فهم خودش رو خیلی بالا میبینه. و خیلی جالبه در صفحه 241 اذعان میکنه که هیچ وقت نتونسته با خوانندگانش یکجا باشه( بازم هم خودپرستی اش معلومه) و مجله اش فروش نداشته:

"گفتم نمی فروخ چون تا شماره آخر که منتشرش کردم، می دونستم اما نمیفهمیدم که ژورنالیست باید پشت سر مردم جا بگیره. ببینه مردم کجا میرن... اونم بره همونجا حالا هر جهنم دره ای که میخواد باشه...ولی من همیشه یه چند قدمی ازشون جلوتر بودم. توقع داشتم اونام راه بیافتن بیان هرجا که من میرم. بعدش البته میرفتن اونجایی که من قبل از اونها رفته بودم اونجا. اما توی این فاصله که من رفته بودم و بعدش اونا تصمیم میگرفتن پاشن بیان،من از اونجا رفته بودم یه جای دیگه. این بود که هیچ وخ نشد همزمان یکجا باشیم.واسه همین باد میکرد رو دست"

که خیلی عجبیه چون نوشتن از بازی آرسنال به جای فلسفه مدرن نشون نمیده که راوی همچین خیلی هم جلوتر از خوانندگانش عمل میکرده به خصوص که چیزی فراتر از درک خودش هم چاپ نمیکرده و درک خودش هم گویا یعنی تیم فوتبال.

مسئله مهمتری که به کلی کتاب رو برای من تحمل ناپذیر میکنه ( بپرسین پس چطور دوبار خوندیش.. جوابتون اینه که بار دوم شکنجه بود) توهین های پی در پی، عقاید قرون وسطایی، دیدگاههای شدید جنسی به زنان، بدنشان و شخصیتشان هست و هرچه که برخودش رواست و خوب است و عیبی ندارد برای آنها عیب است.

صفحه 85:

"... اول از همه صندلی ها را از نشیمن گاه شان گذاشتم روی سطح میزهای گرد و کوچک کافه. طوری که هر وقت خدا دسته زمین شور را پایه میکنم زیر سنگینی بدنم و نگاه شان میکنم، به نظرم می رسد که یک مشت زن بدکاره همشکل به نحو زننده ای روی میزهای کافه دراز کشیده باشند و پاهای شان را داده باشند هوا تا متفقاً یک جایی از خودشان را نشان سقف بدهند. چرا؟ چون بدکاره اند و از این قبیل کارها خوش شان می آید و بهش عادت دارند. میخواهم بگویم طوری است که آدم دلش به حال صندلی ها می سوزد که وقتی ننشسته ای روی شان باز هم دارند یک کار زنانه می کنند"

اول از همه دیدگاه بیمارگونه نسبت به زن ها جالب توجه هست که حتی راجع به صندلی برعکس هم چنین جنسی فکر میکنه و وقتی در پست قبلی ام از عقاید قرون وسطی صحبت می کردم یه دلیل و شاهدش همین جمله است که فکر میکنه زنان بدکاره چون بدکاره اند و از این قبیل کارها خوششان می آید و عادت دارند انجام می دهند. شاعر فرمود: دانی کف دست از چه بی موست      زیرا کف دست مو ندارد

توجیه نویسنده از چرایی کار اینگونه زنان مثل همان توجیه مو نداشتن کف دست هست که استدلال یک آدم با تفکرات ارتجاعی نسبت به زنان هست. ضمن اینکه من نفهمیدم که وقتی روی صندلی ها مینشینیم چه کار زنانه ای صورت میگیرد که وقتی نمی نشینیم و پایه هاشون رو به سمت بالا می ذاریم باز هم یک کار زنانه در حال انجام شدن هست. پس نویسنده آن کار را یک کار زنانه میدونه.

صفحه 98: در حالیکه در منزل دوست راوی هستند و سعی دارند در یک کنسرو را باز کنند و موفق نمی شند به دوستش اینطور میگه:

" کاردو بده به من. هیچ وخ بلد نبودی یه چیزو پاره کنی. یه پرده پیدا نکردی شکاف بندازی روش، از پس آهن برمیای؟"

و با خوشحالی تمام و نگران که نکنه خواننده یه وقت منظورش رو درست نفهمیده باشه ادامه میده

" داشتم متلک بارش میکردم که هیچ وقت خدا جرئت نکرد زن بگیرد و هر بار که بهش گفته ام حالا گور پدر زن، بچه هه رو عشقه ...."

صفحه 156 " ... چیزی که بیشتر از صدبار درباره اش به پری سیما تذکر دادم که اجازه ندارد به خاطر حساسیت های زنانه اش و رابطه غیردوستانه ای که هر زنی با هر خواهرشوهری دارد – و من به هیچ کدامشان در این باره حق نمیدهم- رابطه گل گیسو و خانواده مرا بهم بزند" (برای نمونه عرض میکنم که مادر من با خواهر شوهر هاش رابطه بسیار عالی دارد.)

صفحه 178: در مورد صفورا"... از این که زده بودم توی ذوقش و سرخورده اش کرده بودم خودم را سرزنش میکردم. اما پیش خودم فکر کردم نباید بهش اجازه میدادم از یک حد متعارف بهم نزدیک تر بشود و بعد آن که حسابی بهم نزدیک شد به خودش اجازه بدهد که بیاید و روی شانه هایم بنشیند. پاهایش را هم از دو طرف سرم آویزان کند و شروع کند به تحقیر کردنم. مثل همه اغلب زن ها که همین که مردی گیرشان می افتد میدوند و خودشان را می رساند بالای شانه هایش"

صفحه 233: در منزل صفورا راجع به اینکه رابطه شان چطور ادامه داشته باشد صحبت می کنند صفورا میگه: " ممکنه یه چیزایی رو از دست بدی اما.. ببین چی به جاش به دست میاری.

راوی: طوری گفت چی به دست میاری که انگار بیانسی است یا جوانی های کندیس برگن. که این دومی به یک مادیان وحشی یک دست سفید با یال های بلند، توی علفزارهای سرسبز یورکشایر می مانست که دارد خرامان خرامان برای خودش راه می رود و باد کاری میکند که یال هایش توی هوا موج بخورند و مدام بیافتند توی چشم های آبی محسور کننده اش که هر ووقت آدم می دیدش- توی سولجریلو یا هر جای دیگر- دوست داشت مال خودش باشد یا کم کم بتواند یکی دوباری ازش سواری بگیرد"

صفحه 248: در پاسخ به دوستی که میگه یک مدته که رمان، موسیقی و فیلم بهش مزه نمیده و نمیدونه چش شده جواب میده:

" برایش نوشتم: خدا بیامرزدت. کارت تمام است بچه. دلت زن میخواهد. یعنی داستانش این است که هر مردی یک وقتی میرسد به اینجا که دیگر هیچ چیز حال سابق را بهش نمی دهد و خودش هم نمی فهمد که این حس تازه و غریب از کجا آب میخورد. معنی روشن و خودمانی همچین وضعیتی این است که طرف دلش یک بغل گرم میخواهد که مال خودش باشد. یعنی کار با فاحشه یا تک پرانی چیزی هم پیش نمی رود. فقط یک زن و آن هم مال خود خودت، دوباره ردیفت میکند وگرنه هیچ بعید نیست کارت به دیوانگی هم بکشد. چیزی نمیگذرد که عقلت ضایع خواهد شد. اما یک راهی هست که می توانی سر این بحران را که من اسمش را گذاشته ام بحران بغل گرم مال خود آدم شیره بمالی و برای چند سالی دست به سرش کنی. آن هم این است که هر طور شده ضعیفه ای گیر بیاوری خفتش را بچسبی و برای دو سه ماهی صیغه اش کنی. البته مراقب باش کاری دست خودت یا زنک ندهی. یعنی نبینم بعد دو ماه برداشته ای و برایم نوشته ای عاشقش شده ای و نمیتوانی ازش دل بکنی. از هر زنی می شود دل کند. یا چه میدانم شکمش را بالا آورده ای و حالا نمیدانی چه خاکی به سرت بریزی و ازم راهنمایی بخواهی که عواقب قانونی کورتاژ چیست"

در کل داستان از روابط راوی با دخترش، پری سیما و صفورا کاملا ذهنیت نویسنده نسبت به وظیفه و نقشی که برای زن در نظر میگیره مشخص هست. از زنش انتظار داره که گاهی بشینه و چرک یقه پیراهنش روبشوره و یا دکمه هاش رو بدوزه یا کیسه خریددستش باشه و بره صبح ها خرید کنه و البته توقع نداشته باشه که سیگار نکشه، ضمنا تاس کباب رو هم مطابق میل آقا درست کنه. گویا که یک زن اگر این کارها رو نکنه زن نیست. مادر نیست. همسر نیست. حتما باید مثل فیلم های ژاپنی کف زمین رو بسابه و تمام مدت در حال فراهم آوردن رفاه جسمانی برای شوهرش باشه. نیازی به فکر ش، به عقیده اش، به همراهی اش در مورد زندگی نیست. اگر خود راوی اجازه داره که خودش باشه، به خودش اجازه میده که هیچ کس رو حساب نکنه و هر طور دوست داره و به قول خودش همون که هست باشه اما زنش باید اونطور باشه که اون میگه و اون میخواد. شاید زنش فقط خودشه و این نقشی رو که شوهرش تعیین میکنه نمیپذیره. شاید اونم هم به هیچ جاش نیست که شوهرش یه پیراهن اتو شده توی کمدش نداره. شاید نویسنده این به هیچ جا نبودن رو فقط حقی برای مردها میدونه که اندام جسمانی اش رو موجود دارند تا همه چیز رو به اون حواله بدن.

 حتی راوی میخواد زنش بچه شان رو اونطور که اون می پسنده صدا بزنه.: صفحه 163: " گفت ( منظور زنش هست): میخوام یه سر برم خونه. می تونم؟

گفتم: چرا نتونی

گفت: گلی پیش توئه یا رفته خونه؟

گفتم: گلی کدوم خریه؟

گفت: هر چی تو بگی... گل گیسو.

..."

از این دست موارد در کتاب بسیار هست و متاسفانه حوصله من کم. دیگه لزومی ندیدم در مورد تک تک پاراگراف هایی که از کتاب در مورد زنان نقل کردم توضیح بدم چون به نظرم کاملا گویا هست که چه انتقادی بهشون دارم. از خودم می پرسم این چه دیدگاه عجیب و کثیفی نسبت زن هاست؟ چطور نویسنده به خودش اجازه داده هر چه به ذهن محدود و کوچک اش میرسه درباره زن ها بیان کنه و عجیب تر اونکه چطور این خزعبلات و هجویات در مورد زن ها اجازه چاپ گرفته. منظورم از عقاید قرون وسطایی نگاه نویسنده به زن و به نقش همسر بودنه. به دیدگاهش در مورد بغل مال خود آدم، در مورد صیغه، در مورد زنانی که کارگر جنسی هستند. دیدگاهش در مورد سواری گرفتن از زنان، در مورد تشبیهاتی که کرده در نظر من همه نشان از عقب ماندگی دیدگاه نویسنده نسبت به زنان هست. البته شاید جای چندان تعجب هم نباشه به خاطر همین دیدگاه هاست که زنان اینچنین مورد ظلم هستند به خصوص در کشور ما. اما انتظار از فردی که نویسنده است، وبلاگ داره و شاید کارهایی به نام کار فرهنگی میکنه متفاوت هست که البته تجربه نشون داده انتظار بی جایی هست.

به دلیل همین جملات و جملات مشابه و  همین تفکرات بود که فکر کردم چرا هیچ زنی یا هیچ گروهی از زنان از نویسنده شکایت نکرده. شاید بخشی از اون به دلیل بی اعتمادی ما به دستگاه قضایی و پیگیری چنین دعوی باشه اما شاید بخش دیگر این باشه که زنان کشور ما به توهین عادت کردند. مسئله داشتن یک عقیده ارتجاعی یک چیزه و مسئله بروز و انتشار اون در جامعه از طریق کتاب چیز دیگریست. اینجا دیگه نویسنده باید پاسخگو باشه. به نظرم درست مثل اینه که یکی بیاد نئو نازیسم در جامعه تبلیغ کنه، اما حساسیت ها کم هست گرچه جنایاتی که در طول تاریخ بر علیه زنان اتفاق افتاده و هنوز میافته کمتر از اونچه نازی ها در جنگ جهانی دوم انجام دادند نیست.

در نهایت میتونم بگم به نظر من این کتاب شامل یکسری هجویات خودپرستانه و روشنفکر نمایانه و ضد زن هست که با الگوبرداری از نحوه نگارش سالینجر و با نیم نگاهی هولدن کالفیدی و با علم به محبوبیت این شخصیت در ایران نوشته شده و فکر میکنم از اسم هولدن کالفید سوء استفاده شده. امیدوارم نویسندگانی در ایران پیدا بشند که بتونند علی رغم ساده نگاری و قابل فهم بودن نوشتارشون افکاری ارزشمند تر ( نه حتی الزاما مثبت) رو ارائه بدن.

برای سالینجر

وقتی خبر مرگ سالینجر رو شنیدم که دو سه روزی از مرگش گذشته بود و در واقع دیگه یه خبر تازه نبود. وقتی شنیدم که به سختی با مشکلات خودم و شاید سوالات و انتقاداتی از نوع هولدن کالفیدی درگیر بودم و وقت نکردم جز آه و کمی تاسف بهش بیشتر فکر کنم.

قبلا کتاب ناتور دشت رو در بخش معرفی کتاب گذاشتم، گرچه الان فکر میکنم برای اینکه بتونه کسی رو تشویق به خوندن اون کتاب بکنه حق مطلب ادا نشده. یادمه وقتی کتاب فرانی و زویی یا تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران رو میخوندم از این که کتاب داره تموم میشه یا تمام شده ناراحت و گله مند بودم و هر وقت که به کتاب فروشی میرفتم با دقت نگاه میکردم که آیا سالینجر اطاعات بیشتری از خانواده گلس با اون بچه های نابغه و اون شیوه صحبت کردن و فکر کردن بیرون داده یا نه. حتی اینکار باعث شد کتابهای زیادی رو که از داستانهای کوتاه اون گردآوری شده بود و در مجموعه داستنهای متنوعی از مترجم های متفاوت ( که البته معتقدم به دلیل توجه اکثریت کتابخوان به سالینجر و جهت درآمدزایی صورت گرفت) رو میخریدم تا ردپایی پیدا کنم. دلم میخواست این خانواده رو بهتر بشناسم و ماجراهاشون رو بدونم. حالا دیگه هرگز نمیتونم چیز بیشتری بدونم. باید بمونیم و امیدوار باشیم تا باز هم داستان نویس نابغه ای مثل اون پیدا بشه تا لذت خوندن رو به ما تقدیم کنه، البته نه مثل مقلدهایی که اخیرا پیدا شدن و کتابهایی مثل کافه پیانو رو نوشتن تا عقاید قرون وسطایی شون رو در قالب متنی به سبک سالینجر و تقلید خامی از اون به فروش برسونن که البته موفق هم شدن، چون مردم کتاب خوان ما هم هنوز گوهر شناس نشدن و اصل و بدل رو از هم تشخیص نمیدن. الان جای بحث راجع به این کتاب ها نیست و نمیخوام نوشتاری که به آخرین خاطره سالینجر تقدیم میشه به این نوع بحث ها آغشته بشه.

دلم میخواد از هولدن سالینجر یا شایدم جی. دی کالفید عزیز بابت تمام کلماتی که خوندم ممنون باشم و امیدوارم روحش در بدن انسان نابغه دیگری حلول کنه.

یادش گرامی.