شرط زندگی مشترک

سعیده

به خاطر دارم در اوایل تزدواجمان همسرم همیشه برای انتخاب وسایل منزل نظر من را می پرسید اما در تصمیم نهایی به نوعی نظر او اعمال می شد تا اینکه یک روز برای خرید تلوزیون رفتیم بعد از دیدن چند مدل و دادن نظر از طرف من و ا وکه عموما مخالف یکدیگر بود میز تلوزیون را با توافق هردومان انتخاب کردیم. اما بعد از اینکه این میز در خانه و جای خود قرار گرفت متوجه شدم که بالاخره میزی که بیشتر مورد سلیقه او بود خریده بودیم . این قضیه نه تنها در این مورد بلکه در سایر موارد هم مرتب تکرار  می شد و زمانی باعث اختلاف شدید بین من و همسرم شده بود.

تا اینکه یک روز از او پرسیدم اگر قرار باشد که سلیقه او بیشتر اعمال شود پس چه احتیاجی به وجود من دارد و بهتر است که او خود به تنهایی به خرید برود. او در کمال تعجب به من گفت که من تو را با خود به خرید می برم که سلیقه من را تائید کنی اما الان که چندین سال از این موضوع می گذرد و به مرور زمان و تجربه به او ثابت شده که نظر او همیشه درست نیود و یک جاهایی در انتخاب خود اشتباه داشته و نیز انتخاب اشتباه باعث شده که هزینه های مضاعفی را بپردازد. اما واقعیت این است که من هنوز مطمئن نیستم که آیا انتخاب اشتباه و پرداخت هزینه ها باعث شده که او به این نتیجه برسد یا رسیدن به این اصل که توافق و انتخاب هر دوی ما شرط زندگی مشترکمان است.

معرفی کتاب

 زنان بر بالهای رویا

مرنیسی، فاطمه.زنان بر بالهای رویا. ترجمه حیدر شجاعی. نشر و پژوهش دادار. تهران: 1386 

فاطمه مرنیسی یکی از مشهورترین متفکرانی است که به عنوان فمینیست مسلمان فعالیت می کند. او مراکشی الاصل و متولد 1941شهر فاس است که تا سن 20 سالگی درمدارس مذهبی وقرآنی تحصیل می کرده  پس ازآن از دانشگاه سوربن  در رشته های علوم سیاسی و جامعه شناسی فارغ التحصیل شده است. او به بحث درباره زنان از دید اسلام پرداخته است و صاحب نظریاتی است.از کتابهای دیگر او می توان به زنان پرده نشین ونخبگان جوشن پوش، در آن سوی حجاب، اسلام ودموکراسی و ملکه های فراموش شده اسلام اشاره کرد.  در این کتاب او به خاطرات دوران کودکی خود پرداخته است و با برجسته نمودن مفهوم «حریم» نگاهی انتقادی به شرایط آن روزگار دارد و به زیبایی فضای درون آن را به تصویر می کشد. در جایی از کتاب می گوید:

«ماندن در حریم ، یعنی این که جهان بیرون به شما نیاز ندارد.

ماندن در حریم ، یعنی اینکه کسی چیزی از شما نمی خواهد.

در حریم به سر بردن در حالی است که زمین می چرخد و شما غرق در بی مبالاتی ها و پوچی ها هستید.

اما تنها یک شخص وجود دارد که می تواند شما را از این وضعیت نجات دهد و آن خودتانید.... »

کار خانگی

تقریبا بلافاصله بعد از ازدواج باردار شدم حاملگی ناخواسته . من که هیچ سررشته ای از رشته زندگی و کار خانگی نداشتم چنان دچار سردرگمی، شلوغی و تجمع کارهای منزل شدم که خارج شدن از آن کار من بی تجربه که هیچ کار هنر گردآفرید شاهنامه فردوسی هم نبود. 

باری رسم بچه داری هم به فضیلت خانه داری مزین شد. یک روز که مثل بیشتر روزها تلی از کهنه های نشسته نشده توی دستشویی، لباسهای از طناب جمع شده روی مبل و کوهی از ظرفهای کثیف توی لگن ظرفشویی به من دهن کجی می کرد، چه بگویم که به قول ما ترک زبانها، خانه دستش می زد و پایش می رقصید؛ همسرم از سر کار به منزل مشرف شدند. من که یک جفت دست اضافه و یک دل برای همدلی لازم داشتم تا به کمک بشتابد، با مژده دل انگیز شوهرم که چند تا از دوستان را در خیابان دیده و برای شام دعوت کرده بود دو دستی به سرم کوبیدم.

ای خدا...! این را دیگر کجای دلم بگذارم... که نجوای دل انگیز همسرم مرا از خیالات خود بیرون کشید. اصلا ناراحت نباش و همه چیز را به من واگذار کن. اول با هم بیرون می رویم، کمی قدم می زنیم وقتی حالت سر جا امد خرید می کنیم و برمی گردیم، شام هم درست می کنیم.

یاد اهنگ خواننده ای افتادم که انگار نه انگار که اصلا خبری بود. حالا شما پیدا کنید در این میان پرتغال فروش را.

بین ساعت 6-8. خانه ام میدان جنگ جهانی دوم، دخترکم که نیاز طبیعی به رسیدگی مداوم و من بیچاره که چوب پری مهربان سیندرلا را کم داشتم. خدایا مردم از خوشی و سرخوشی. 

منیژه

بچه بودم

بچه  بودم !!!

گمان می کردم برای فریاد همیشه وقت هست گمان می کردم می توانم مثل عباس تا آخر حنجره ام فریاد بکشم. هرگز نپرسیدم چگونه او این همه صداست و من این همه بی صدایی. اما صدای سوت قطار که در خانه می پیچید، من و سهیلا قطار می شدیم نمی رسیدیم!  هیچگاه ! تنها در دور باطلی قدم می زدیم...

بچه بودم !!!

 بادبادک های روزنامه­ای­ام  میان درختهای سرو خانه پیچ می­خورد و التماس من بود که مریم را سوار بر سرو می­کرد تا ناجی بادبادکها باشد. به دیوار عمه نمی­رسیدند که باز هوای سرو می­کردند. بادبادکهایم در حیاط خانه خفه می­شد چون کوچه ناامن بود و دختربچگی من اجازه ورود به آن نداشت. هوا نرفتند نه بادبادکهایم نه توپ نامحرمم!!!

بچه بودم!!!

 جیبهای مادربزرگم پر بود از خواستنیها! می نشستیم با پاهای دراز و من دعا می کردم پاهای من ورچیده نشود تا خواستنیهای جیبش را از آن خودم کنم . ته صف می نشستم تا حسن و زن کردی اش عنقزی کاری با من نداشته باشند،‌ و می بردم جیب مادر بزرگم را با کلکی ساده از جنس گاو حسن !!!

حالا بزرگ شدم !

عباس و سهیلا و مریم هم . هنوز صدا ندارم برای فریاد و خوب می دانی چه جانی می کنم تا همان اندک صدایم خفه نشود و خوبتر می دانی که نمی شود!

بادبادکهای رنگی ام هوا نرفتند اما امان از بادبادکهای خیالم که از برج میلاد هم فراتر رفتند!

مادربزرگم رخت بربست اما بی او پاهایم ورچیده نخواهد شد! دیگر چه باک از این همه قطاری که مرا در ایستگاه جا گذاشتند...

من قطار زندگی ام را خود به پیش خواهم راند.