بابا یا عمو، مسئله این است

-   مامان من دیگه مدرسه نمی رم

کلاس اولی ها یک خط در میون دیگه نمی خوان برن مدرسه.

-   اِ!!! چرا نمی خوای بری مدرسه دخترکم؟

-   بچه ها با من بازی نمی کنن

-   جدی؟ چه بازیی؟

-   خاله بازی

-   اوه!!! چرا با تو بازی نمی کنن؟

-   نه،بازی می کنن ولی همش می گن من باید بابا باشم

-   اِ!! بابا که نقش خوبیه!!! تو چرا دوست نداری بابای خونواده باشی؟؟؟

-   آخه مامان تو بازی اینا همیشه بابا می ره مسافرت و عمو میاد پیش مامانا...

مصاحبه با دوربین تلویزیون

امروز از صدا و سیما اومدن برای تهیه گزارش از نمایشگاه. کلی دیرتر از زمانی که قرار بود تشریف آوردند. من تنها بودم. آقای بهبهان، مجری جوون جام جم خیلی بی­ تعارف و بی­ مقدمه به من گفت: شالتون رو درست کنید که موهاتون اصلن دیده نشه و این چیز رو بینیتون چسبیده یا سوراخه؟ همزمان دست به بینی عمل شده خودش می­کشید. نمی­دونم چرا هر کسی می­خواد در مورد این دماغ­ واره من صحبت و سوالی کنه ناخوداگاه دست به بینی خودش می­کشه!!! ایشون هم همین کار رو کرد. گفتم که چسبی نیست. گفت پس لطفن درش بیارید. تعجب کردم.

چه کار کنم؟ چرا؟

قانونه، مثل اینکه یادتون رفته ایجا ایرانهِ

من که کارمند صدا و سیما نیستم بار اول هم نیست که مصاحبه می­کنم.

خلاصه رفتم تو دستشویی فرهنگسرا که شال ارغوانی رنگم رو محجبه­ ای ببندم به سرم. داشتم با انزجار تو آیینه به خودم نگاه می کردم و حالم بد بود که کارمند روابط عمومی اومد تو و گفت اِ!!! عین مجری­ های عرب زبان شدین. این رو که گفت، شال رو باز کردم و از دستشویی اومدم بیرون. دم در نگارخانه اقای بهبهان با تعجب نگاهم کرد. دستم رو پشتم به هم بستم و گفتم نریشن بگیرید (فقط صدا، بدون تصویر کسی که صحبت می­کنه) تعجبش بیشتر شد. گفت چرا؟! گفتم کاری که بهش اعتقاد ندارم انجام نمی دم_ چشماش گرد شد_حجاب اجباره ولی پیرسینگ رو چون دوست دارم گذاشتم و مصلمن به این راحتی ها و برای یه مصاحبه درش نمیارم. یه شونه ام رو انداختم بالا. رفت به فیلمبردار که ظاهرن دستش برای تصمیم گیری بازتر بود صحبت کرد. ایشون هم اومد بیرون و متعجب به من نگاه کرد. گفت آخه این که چیزی نیست. گفتم ما با همین چیزی نیست­ ها و سخت نگیرهاست که به اینجا رسیدیم. من این کار رو نمی­کنم. یه خورده نگاهم کرد. فکر کنم متوجه شد چی می­گم. به هر حال من مصمم رو حرفم بودم. گفت مشکلی نیست من طوری ازتون تصویر می­گیرم که دیده نشه ولی خودتون که گفتید حجاب اجباره، اون رو که می­شه یه خورده رعایت کنید. خنده ام گرفت آخه داشت ادای روسری سر کردن رو هم در می­آورد. گفتم باشه. دکمه های مانتوام رو بستم و روسریم رو بی آیینه درست کردم. آقای بهبهان دلش می­خواست کمک کنه با اشاره به سر خودش علامت می­داد که کجا رو باید بپوشونم و چند بار دستش رو آورد جلو و پس کشید. کلی خندیدیم. درنهایت مصاحبه با موفقیت انجام شد. یه دفه خودش خراب کرد و کات داد، یهو پرسید قبلن جلو دوربین کار کردم،

خیلی با دوربین راحتین آخه! اغلب هول می­شن ولی شما نه، راحتید. و بعد می­خواست ازم بپرسه مشوق من کی بوده. چنان نگاهی بهش انداختم که هول شد، گفتم از این سوال­ های کلیشه­ ای از من نپرسید لطفن. بی کلام سرش رو به علامت موافقت کج کرد.

توضیح من در مورد مرز گمشده براش خیلی جالب بود. می­دونید وقتی یه گزارش­گر قرار باشه از جریانی گزارش بده که اصلن در اون مورد اطلاعاتی نداره، سوال­ های ابلهانه ردیف می­کنه که آدم نمی­دونه بزن به جاده خاکی یا درست جواب بده. مثلن از من پرسید اگه بینندگان ما در خارج از کشور بخوان کاری مثل کار شما انجام بدم چه کار باید بکنن؟ ای واااااااااای!!!  چی بگم آخه! اتفاقن ماشین­ ها تو اروپا بیشتر دیزلی هستن و گازوئیل می­سوزونن. برید باک ماشین سوراخ کنید. البته با بارون­ های تندی که اونجا می­باره، نمی دونم چطوری می­شه این کار رو انجام داد

فقط بخشی

من بخشی از مردهای این مملکت رو درک نمی کنم! وقتی به دیده جنده نگاهم می کنه، صدام می زنه خانوم. و وقتی خانومانه رفتار می کنم، به من می گه جنده. اگه می تونی برام بگو که این یعنی چی

فقط عشق، دومین کتاب در گردش من

این جریان کتاب در گردش هیجان عجیبی در من ایجاد کرده. کلی ازش لذت می برم. دلم برای اون همه کتاب سوخت که اول تابستون بردم کتاب خونه حوزه هنری و اون ...ها گفتن که این کتاب ها به دردمون نمی خوره. بفروشیدشون به کتاب خرها یا بذارید تو کوچه. و من همونجا جاشون گذاشتم. کاش این به گردش در آوردن هم با جریان سیال ذهن به مغز من هم می رسید.

حسن نداشتن ماشین در اینه که شما می تونید انتخاب کنید با چند نفر می خواین همسفر بشید. با سه نفر یا سی. تفلکی اونهایی که ماشین دارن از این مزایا نمی تونن استفاده کنن. دارم کتاب هام رو می خونم و آماده می کنم برای گردش. دیروز کتاب فقط عشق رو تموم می کردم. تصمیم گرفتم که با اتوبوس برم و کتاب رو اونجا جا بذارم. بماند که نیم ساعت تمام معطل ماشین مسیر میدون صنعت –مترو حقانی شدم. کتاب رو که قبلن تو خونه تو جلدش رو نوشته بودم نزدیک خیابون شیراز تموم کردم. یهو به ذهنم رسید که به جای این که کتاب رو همین طوری جا بذارم، از بقیه بپرسم که آیا در جریان هستن یا نه. همین کار رو هم کردم. گفتم: خانوم ها لطفن چند دقیقه وقتتون رو به من بدید. همه ساکت شدن. جالب بود که یکی شون داشت با موبایل صحبت می کرد و قطع کرد. گفتم: من یک کتاب در گردش دارم. در جریان هستید؟ گفتن نه. یکی با شک و فکر کنم که الکی گفت بله. من توضوح مختصری دادم و گفتم حالا اگه کسی هست که این کتاب رو بخواد من بهش می دمش. دختر جوونی که بالا سر خودم ایستاده بود و با دقت هم گوش می داد سریع گفت: من. کتاب رو بهش دادم و باز تاکید کردم که کتب رو جایی جا بگذارید که کاغذ جمع کن ها نبرن. یه جایی مثل اتوبوس یا تو ساختمون دانشگاه جای خوبیه. به نظر دانشجو می اومد. گفت: حتمن. خانوم دیگه ای که رو به روم نشسته بود کلی تشویقم کرد. پرسید که آیا کتاب رو خریدم و این کار رو می کنم یا نه. گفتم خب به هر حال یه روزی این کتاب خریداری شده. الان دارم کتاب خونه ی خودم رو می گردونم. کتاب قبلی ولی کاملا نو بود و این که از کتاب های روانشناسی که کاملن کاربردی هستن شروع. دیگه کلی آفرین به شما و این ها. گفتم آفرین به اولین کسی به ذهنش رسیده. من هم کلی بقیه رو تشویق کردم که بی خودی کتاب تلنبار کنید و بذارید بقیه هم از این کتاب ها استفاده کنن و حتما این متن مختصر رو تو جلد کتاب بنویسید ... حس عجیبی بهم می ده این کار. کلی ذوق زده می شم. امیدوارم که روزی من هم یک کتاب در گردش به دستم برسه. فکر کنم از خوشحالی بیهوش بشم.

خونی که ناپاک نیست

در16 سالگی بالغ شدم البته بلوغ جسمی! بلوغ فکریم هفت سال بعد اتفاق افتاد. زمانی که زندگی مجردی را در شهری، دور از خانواده، تجربه می کردم .

پایان دوران کودکی و شروع تحول جدید به راحتی اتفاق افتاد. با اینکه  مادر یا خواهرم در مورد مسائل بلوغ هیچ وقت صحبت نکرده بودند، ولی چون در مدرسه  تقریبا تمام دوستانم  این دوره را طی کرده بودند، به صورتی، من هم دلم می خواست به این مرحله برسم.تقریبا آخرین نفری بودم بین همکلاسی هایم که بالغ شدن را تجربه کردم.وقتی از وضعیت خودم می گفتم تعجب دوستانم از دیرهنگام بودن آن مرا می ترساند. وحشت از مشکلی که می توانست زنانگی مرا تحت شعاع قرار دهد، آزارم می داد.

بالاخره در یک روز بهاری وقتی از دبیرستان برگشتم، خیالم راحت شد،که سالم هستم ومشکلی ندارم.البته تمام این افکار در کله ی کوچکم وول می خورد بدون اینکه با کسی درمیان بگذارم.

با اینکه روزهای نوجوانی وجوانی را به دلیل عدم درک درست از جامعه و خانواده ، ایستادن مقابل سنتهایی که دست وپایم را می بستند، استقلالی که به زور می خواستم صاحب آن شوم و تمام مسائلی که یک نوجوان با آن دست به گریبان است، به سختی پشت سر گذاشتم ولی نیرویی درونم بود که باعث می شد خیلی قوی باشم.

اما حالا در میانسالی مثل این است که تمام انرژیم را در طول آن سالها صرف کرده ام .با روزهای جوانی شرایطم بسیار متفاوت است.نیروی جسمی که در جوانی به من قدرت فراوانی داده بود ومرا مغرورم می کرد دیگر وجود ندارد.

اگرچه سالهای قبل، اتفاقی که ماهی یکبار برایم می افتاد، به راحتی می گذشت  ولی حالا به سختی از آن عبور می کنم .بعضی مواقع،چنان دردناک است که چند روزارتباطم، با دنیای خارج به حداقل می رسد. دکترها می گویند بخاطر فشارهای مستمر عصبی و روحی است.بخشی از آن هم فعل وانفعلات هورمونی است.

عادات ماهیانه با دردهای عجیبی به سراغم می آید، درونم را با بی رحمی چنگ می زند. حس می کنم تمام عصبهایم کشیده می شود، درد تمام بدنم را پر می کند. بعضی وقتها هم در مفاصلم، درد وحشتناکی دارم و از درون مرا متلاشی می کند. بی حالی عجیبی که حتی حرف زدن را برایم مشکل می کند، دلم می خواهد استراحت کنم. اتاقم جای امنی است که به آن پناه می برم. مهمانی حوصله ام را سرمی برد ومعاشرت آزارم می دهد. بهترین شکل آن است که تنها باشم وبه موسیقی گوش کنم.قرصهای مسکن وآرام بخش هم اثر محسوسی ندارد.روزهای بدی است ولی معمولا اگر با بحران مواجه نشوم سریع طی می شود. بنابراین نگرانم نمی کند.

پسرم وقتی کوچکتر بود خیلی تعجب می کرد که چرا مامان مهربانش یک دفعه تبدیل به یک غول بی شاخ ودم می شود ومرتب دعوا می کند. بزرگترکه شد برایش توضیح دادم به او گفتم: عزیزم، مامان در ماه چند روز مریض می شود وتو نباید نگران بشی، فقط یک مقدار باید به مامان کمک کنی تا خوب بشه.در حالی که توی چشمهایم نگاه می کرد گفت: باید چکار کنم. گفتم: زیاد دور وبر من نپلک بیشتر سعی کن درخواستهات را به بابا بگی. او هم قبول کرد. زمانی که حس کردم آنقدر بزرگ شده که می فهمد، دقیقا برایش توضیح دادم ، برای زنها چه اتفاقی می افتد.

حالا اوخیلی خوب من را می فهمد ودقیقا می داند که این اتفاق چه زمانی قرار است برای من بیفتد.

اما همسرم با این پدیده هنوز کنار نیامده است وبرایش قابل درک نیست. همیشه بدترین مشاجره های ما در این دوره اتفاق می افتد. معمولا دراینجور مواقع آنقدرعصبانی هستم که تصمیم می گیرم ازاو جدا شوم ولی وقتی روزهای دردناک تمام می شود به خودم می گویم نه ارزش این همه تند روی را ندارد. بهتراست، آرام تر با قضیه برخورد کنم.

گذشته، در بعضی مناطق دنیا، زنها را دراین دوره حبس می کردند، چون فکر می کردند  ارواح خبیث در تن آنها برای چند روز لانه می کند. خونی که از بدن زن خارج می شد را ناپاک می دانستند.در بعضی از نقاط، زنها در تمام دوران ماهیانه وزایمان به منطقه ای دور از جمعیت منتقل می شدند تا بدون انکه مشکلی بوجود بیاورند این دوران راسپری کنند.البته هنوز این گونه مراسم درحاشیه ی شمالی افغانستان که داری مرز مشترک با جنوب تاجیکستان است ، دربعضی قبایل وجود دارد.

این نشان می دهد در طول تاریخ، انسان مرد نمی توانسته احساسات زن را دراین دوره درک کند.

سنم که کمتر بود این را از بدبختیم می دانستم که چرا زندگی برای زنها اینقدر، تلخ است.ولی الان به بهای ازدست دادن جوانیم، به این درک رسیده ام که با وجود زایمانهای دردناک ودردهای عجیب وغریب ماهیانه، ارزش این را دارد که زن باشم. زنانگی برایم افتخار بزرگی است که هر گونه درد ورنج آن رامی پذیرم وغیرازاین نمی خواهم.

دنیای بی رحم

در اتاقم در جایی امن و راحت دراز کشیده بودم ودر حال شنیدن اخبار بودم. افکار وحشتناکی در ذهنم شکل گرفت.به یاد زنی افتادم که شاید پانزده سال پیش اورا دیدم. نمی دانم چرا؟ ولی ترس تمام وجودم را پر کرد.شاید به خاطر زندگیش ، به خاطر مرگش، در سن 30سالگی به زیر خروار ها خاک رفت به این می اندیشیدم که هیچکس برای او ،برای خاکش، گل نخواهد برد وبچه هایش حتما از داشتن چنین مادری شرمنده خواهند بود.البته اگر،آنها مادرشان را به یاد داشته باشند.

15 سال پیش دختری جوان به همراه همسرش وخانواده ی همسرش به خانه ی ما آمد.پدرم فوت کرده بود وما از دیدن او وخانواده اش بسیار خوشحال شدیم چون اوعروس یکی از فامیل های مادرم بود واگرچه بسیار ما کم با هم رفت وآمد می کردیم ولی دیدن آنها، ما را در فراموشی مرگ پدر کمک و دیدار آنها باعث خوشحالی ما شد.دختر با هیکل متناسب وزیبا بود. بسیار مودب وبا وقار می نمود. تازه به همسری پسر فامیل مادرم در آمده بود وظاهرا از این موضوع بسیار خوشحال بود.آن روز ها من آینده درخشانی برایش نمی دیدم چون پسر فامیلم را می شناختم ومتاسف بودم که چرا با چنین وضعیتی ازدواج کرده است. بیکاری واعتیادی که هنوز برملا نشده بود خیلی نگران کننده بود.شرایط خودم هم چندان جالب نبود. پدرم تازه فوت کرده بود. نمی دانستم چه آینده ای انتظارم را می کشد. بنابراین ماجرای دیدن آنها بعد از رفتنشان فراموش شد.

در طول این سالهایی که گذشت آنچه که حدس می زدم واقعیت یافت. ولی واقعیت خیلی دردناک تر از آن چیزی بود که فکر می کردم .به ترتیب ابتدا شنیدیم که مرد به اعتیاد مزمن دچار شده وبعد با دو بچه از اعتیاد زن بیچاره شنیدیم. در آن روزها دیدار ما به دلیل فوت یکی دیگر از بستگان تازه شد و زن را دیدم. نحیف ولاغر با لباسی مندرس در مراسم بود.خودش مانند لباسهایش رنگ ورو رفته وبیماربود.

بعد از مدتی از طرف همسرش تلفنی به من شد و تقاضای کمک مالی از من داشت. در آن دوران  اوضاع خوبی داشتم ولی فرستادن پول را مشروط به این دانستم که مطمئن شوم که او اعتیادش را ترک کرده است.دیگر تماسی گرفته نشد.

سال بعد پچ پچ هایی بود که فلانی خود فروشی می کند تا بتواند خرج عمل خودش وهمسرش را درآورد.آن هم به چه ارزانی! دوسال بعد شنیدیم که زن زیر یک کامیون رفته وجان باخته است.

نمی دانم چرا امشب بعد از سالها زندگیش به ذهنم رسید. شاید به این علت که خواستم برای یک بارهم که شده بجای آنکه فرد را متهم  کنم او را مانند قربانیان بیشمار دنیایی بی رحم بدانم که در عوض جوانیش ، زندگی در فضایی چرک و بعد خروارها خاک به اوهدیه شد.امیدوارم کودکان این زن زندگی بسیار متفاوت تر از مادرشان تجربه کنند ولی این اتفاق متاسفانه خیلی بعید است.

مانند کوه محکم و مانند دریا زیباست

 در یکی از روزهای سرد پاییزی دختری به دنیا آمد با دو چشم بزرگ و سیاه .اوبا چهار برادر ویک خواهر در منطقه ای گرم از این سرزمین زندگیش را شروع کرد. اوروزهای کودکیش را با پدر ومادری مهربان وبیسواد گذراند و در زندگیش لحظاتی را تجربه کرد که ممکن است، هردختری با چنین خانواده ای تجربه کند. 

حالادرچهل سالگی است،و کودکیش را به یاد می آورد.از آن زمان گفت: از تبعیض ها ، ازشوکولاتی که متعلق به برادری که تنها یک سال از او کوچکتر بود.حسرت مزه ی که هنوزدردرونش حس می کند. 

از خشونت، از دست درازی پدرش به خواهر بزرگترش وشانسی که داشت، دختر دوم بودن اورا از اذیت وآزارهای پدر در امان نگه داشته بود.اوبرایم گفت که چطور به جای اینکه مادرش پناهگاهی برای خواهرش باشد با حسادت هایش بستری ناامن را برای خواهرش فراهم می کرده است،خواهری که ازدواج هم نتوانست نجاتش بدهد وزندگیش مانند کودکیش پراز تشنج وشکنجه روحی وجسمی است. 

از ازدواجش گفت: درهجده سالگی وبدون آگاهی، با مردی که از ابتدا پای بساط تریاک می نشسته است ، بعداز ازدواجش در خانه ای زندگیش را شروع کرد که فقط یک اتاق از آپارتمان هفتاد متری متعلق به اوبود.مجبور بود با خانواده ی همسرش زندگی کند با پدر، مادر وبرادرشوهرش. از شبهای زیادی گفت که به خاطر خرناسه های همسرش تا صبح نمی توانست بخوابد و وقتی که اعتراض می کرده با برخوردهای شدید همسر ومادر همسرش روبرو می شده است. از اینکه در خانواده همسرش به شدت تحت فشار بود، ولی زندگی بهتری نسبت به خانه ی پدرش داشته چون حداقل برای غذا دغدغه ای نداشته است. 

 اورا سالهاست می شناسم از قبل از ازدواجش، ولی حرفهای تازه از او می شنوم.همیشه فکر می کردم زندگی متأهلیش کابوسی بوده که او از آن یاد خواهد کرد ولی زندگی کودکیش کابوسی قبل از ازدواجش بوده است. روزی که دانشجو بودم به خانه اش رفتم، خانه ای در یک زیر زمین، باز هم با خانواده ی شوهرش زندگی می کرد واولین فرزندش رابه دنیا آورده بود.به من گفت که می خواهد به دانشگاه برود وتحصیلاتش را ادامه دهد.او را جدی نگرفتم ،چند سال بعد دوباره اورا دیدم با بچه ی دومش، گفت که دانشگاه را تمام کرده وتوانسته خانه ای مستقل اجاره کند.این موفقیتها باعث می شد، اورا تحسین کنم.  

 سالها گذشت وهر بار در مرحله ای از زندگی بود.پدر ومادرش را دریک سال از دست داد.تمام اهل خانواده ا ش از آن به بعد پراکنده شدند واو در این دنیا تنها شد. هراز گاهی او را می دیدم . 

ده سال پیش اورا زن مطیع یافتم که کاملا از شوهرش تبعیت می کرد.سه سال بعد اورا زنی درمانده دیدم که سعی داشت همسرش را از اعتیادی کهنه ترک دهد وچند سال بعد زنی وامانده که شوهر معتادش کابوسی را برایش رقم زد که دردناک ترین برگ زندگیش شد.ارتباط با زنی که اورا نه تنها می شناخت بلکه از بستگانش بود. برای چند صباحی شکست ،ولی این شکستن، زندگیش را به گونه ای دیگر رقم زد.او را وارد مرحله ی تازه ای کرد.این بارقدم برداشت تا آزاد شود.اوبندها را درید از همسرش جدا شد فرزندانش را زیر پر وبالش گرفت ومحکم تر از همیشه برای زندگی بهتر تلاش کرد. 

اورا هنوز می بینم اودر چهل سالگی هنوز زیباست. تلاش او درزندگی سخت وطاقت فرسایش باعث شد، همیشه اورا بستایم. اوزنی مبارز است که برای زندگی هر لحظه تلاش کرده وهنوز هم در حال مبارزه است تا بتواند تنها زندگی کند وسربلند باشد. 

در حاشیه ی مطالعه کتاب

در آینه نگریستم و خود را تحسین کردم. تحسین برای اقدام به انجام کاری که شانزده سال از آن طفره می­رفتم. چون در این مدت پیوسته این­گونه به من القاء شده بود که کارها و تفکرات صحیحی دارم و کامل هستم و این باور غلط در افکارم باعث شده بود از ماجراجویی و آزمودن قلمروهای جدید به شدت واهمه داشته باشم. ولی بالاخره از پوسته خود بیرون آمدم و احساس می­کنم تعهدی را که در مقابل خودم داشته ­ام را بخوبی انجام داده ­ام. به نتیجه­ ای مطلوب رسیدن یا نرسیدن آن قدر مورد نظرم نیست که اراده­ ی اقدام به آن خرسندم می­کند، و این که فکر می­کنم می­توانم از عهده آن برآیم.

اگرچه با ایده­ ی بَرنده – بَرنده پیش رفته­ ام، ولی اگر میسر نشود باز هم احساس بازندگی ندارم زیرا سعی خودم را کرده­ ام و تابوی بیش از اندازه رعایت کردن دیگران را برای خودم شکسته ­ام. و از مفهوم کلی "هیچ مهم نیست" اگر کسی ناراحت شود، استفاده کرده­ ام.

و اکنون به عالم هستی می­گویم: "بله" و واقعیات را آن چنان که هست می­بینم نه آن چنان که پردازش ذهنی خودم است. این کتاب درس­های بسیاری به من آموخت. آموختم تا ترس­ها و نگرانی­هایم را ببینم و بشناسم و با برخوردی منطقی برآن­ها غلبه کنم.

به قلم طاهره

نامه ­ای برای خودم (ژیلا)

وقتی به دنیا آمدم، قرار بود فقط از ارتفاع و صداهای بلند، برای حفظ و بقایم، بترسم ولی نمی­دانم روزگار با من چگونه تا کرد که به خاطر دختر بودنم، لباس شرم و حیا را به تنم دوخت. به خاطر زن بودنم درس اطاعت و فرمانبری را به من آموخت و ترس از مخالفت همچون پیراهن یوسف بر تنم کرد. سال­ها با این ترس ناآگاهانه زندگی کردم و خود را با آویز وابستگی معنا بخشیدم. ولی دیگر از این تاریکی­ها خسته و فرسوده، به دنبال راهی به اینجا و آن جا پرس و جو می­کردم تا آنکه صدای پیر برنایی گوشم را نوازش داد که ای انسان، به خود آی. تو زیبایی و والا، قدر خود را بدان و آسیب­های به دور مان. نور آگاهی به چشمان و قلبم رسید. به خود نظر افکندم همچون پزشکی تجربی. به کالبد شکافی خود پرداختم. لایه­ های ناشکفته خویش را کنار زدم تا به غده های ترس که به هم تنیده بودند دست یافتم وآن­ها را همچون گره­های کور باز نمودم. دیدم کلافی واهی بود که من سال­ها به دور خود پیچیده بودم. علف­هاب هرزی که دست­ها و پاهایم را برای رشد و بالندگی بسته بود. آن­ها را از ریشه کندم. شروع به باغبانی وجودم کردم. دانه­ های نهفته در خاک سرشتم را با آب زلال اعتماد به نفس و اتکاء به باورهای خویشتن آبیاری نمودم. حال، در انتظار رویش آن هستم، می­دانم که برای مبدل شدن به بوستانی، شب و روز باید آن را مراقبت و نگهداری کنم. ولی آن تا روز طولی نخواهد کشید، که تلاش­هایم به بار خواهد نشست و عطر زنانگی­ ام همه جا پخش خواهد شد و از گل­های بوستانم به خاطر زن بودنش شرمگین نخواهم گشت. چرا که میخواهم زیبایی­ها ی آن بوستان را به تماشا و نمایش بگذارم.

به قلم ژیلا

شمعی برای افروختن

شمعی برای افروختن

 

یک سال است می نویسم. یک سال است حس می کنم در نوشتن  

 

در حال دگرگون شدن هستم.

 

پارسال همین روزها بود که پیشنهاد ایجاد وبلاگ را مطرح کردم وبا  

 

اشتیاق دوستانم مواجه شدم.

 

دوستی پا پیش گذاشت و آن را ایجاد کرد وبعد همه باهم تصمیم  

 

گرفتیم در آن بنویسیم ونوشتیم.

 

اولش سخت بود. چه بنویسم؟چطور بنویسم؟در مورد چه بنویسم؟ به  

 

خودم فشار می آوردم  و بعد نگران از قضاوت شدن.

 

کم کم ترسم ریخت. شروع کردم از تجربه ی زیسته شروع شد بعد نقد  

 

کتاب،فیلم  ،مسائلی که رنجم می داد و بعد تمام مسائلی که در هفته می  

 

خواندم و درموردش صحبت می کردیم.

 

جمعه ها وقت خوبی بود، نوشتم و نوشتم هفته ای یک مطلب و الان  

 

حس می کنم چقدر نسبت به اوائل توانمند تر شده ام. دیگر نمی 

 

ترسم نه از نوشتن و نه از قضاوت شدن.فکرم بیشترانسجام یافته و  

 

و هر روز بیشتر خودم را نقد می کنم.

  

الان می نویسم و اثرش را می بینم. دوستانی که ایمیل می زنند ودر  

 

مورد نوشته هایم نظر می دهند خوشحالم واحساس شادابی می  

 

کنم.همیشه فکر می کردم که چه چیز واقعی است.الان می دانم.