توضیح دیگری هم ندارد. اصلا نیاز به توضیح ندارد.

نتوانستن ام تقاص یک لحظه تردید بود به توانایی ام.

محاکمه در خیابان

دیروز به یاد زمان دانشجویی تنها به سینما رفتم .چون وقت نداشتم با همسرم وپسرم برای دیدن فیلم هماهنگ کنم و از طرف دیگر به فیلم اعتماد نداشتم که قابل هماهنگ کردن باشد، بنابراین تصمیم گرفتم تنها به سینما بروم ،آن هم فیلم محاکمه در خیابان، مسعود کیمیایی. راستش درست حدس زده بودم فیلم ارزش اینکه بخواهم وقت پسرم و همسرم را بگیرم نداشت. 

فیلمی سیاه و سفید، نماد جامعه ای که در آن زندگی می کنیم .حول دو زن و دو مرد خیانت کار و دو مرد مقبون شده می چرخید. 

می توان آن را با فیلمهای دهه ی 50، معروف به فیلمهای فردینی مقایسه کرد.با مفاهیمی مثل غیرت ، بکارت، دزد ناموس و غیره.در فیلمهای فردینی وقتی زنی ادعای پاکی می کرد،به آنجا می رسید که واقعا پاکی زن ثابت می شد، ولی محاکمه در خیابان به تزویر و دروغ زنانی می پردازد که غیرت مردانه را زیر سوال می برند.  

ادعای پاکی از دخترکی که  واقعا پاک نیست بلکه دروغ گویی است که فقط می خواهد پسرکی را گول بزند وبه قول معروف خود را به آن بچه بیندازد مانند کالایی دست خورده که اگر برای پسرک مفهوم شود که او با مردی زن دار هم خوابگی داشته مراسم عروسیش بهم می خورد.ولی با حربه ی مرد راننده که در عین حال رفیق پیشین دختر است مسئله فیصله می یابد و دختر در این قمار پیروز از میدان بیرون می آید. 

وزنی دیگر، که او هم با دومرد در رابطه است یکی شوهر و دیگری شریک شوهرش.زن خیانت کاری که به دلیل ورشکستگی همسرش با دوست وشریک همسر قصد دارد با پول های باقیمانده ی شوهرش از کشور خارج شود و در این بین حتی غیر مستقیم دستش به خون همسر آغشته می شود.

 رنگ فیلم، شلوغی و ترافیک تهران شاید در نظر داشته با پیامهایی بیماری جامعه را نشان دهد.و یا نمادهایی مثل نوشته ی پررنگ تخیله ی چاه نزدیک خانه ی مردی که به قتل می رسد نشان از تعفن رابطه ای دردناک را دارد، ولی در ماجرای دختر و پسری که روز عروسی آنها ست به شکل نامناسبی به رابطه ی ازدواجی سنتی پرداخته و رفتار انسانها از زاویه ی درستی دیده نشده است.   

فیلم در کلیشه های رایج جای گرفته بدون اینکه بخواهد آنها را نقد کند.با گذاشتن صحنه های عوام پسندانه مثل عروسی، زدو خورد، و... در واقع تلاش برای یافتن گیشه بوده تا خلق یک اثر هنری. 

 

  

هوای آزاد

در ماه های اول فصل بهار، هنگامی که از گل­فروشی کنار خیابان ولی­عصر قصد خرید گلدانی را داشتم، پسر بزرگم از من خواست که یک گلدان مستطیل و دانه­ی یک گیاهی مثل گوجه­فرنگی یا بادمجان و غیره بخرم تا او گیاه را پرورش بدهد. و بالاخره این که تخم گوجه­فرنگی خریداری و کاشته شد و گلدان در داخل سالن جلوی پنجره فرار گرفت. سه ماه از این جریان گذشت و حرکت بیرون آمدن از تخم و از خاک بیرون زدن آن­قدر کند بود که ناامیدی به بار آورد. تا این­که بالاخره ساقه­های نازک از خاک بیرون آمدند و در طول سه ماه به اندازه 5 سانتی­متر شدند. ولی باز هم نازک و بی رمق بودند. دلمان برایشان سوخت.

یک روز به دیدن پسرم رفتم و پرسیدم پس گلدان کو؟! پرده را کنار زد و با هیجان نشان داد نگاه کن! و گفت بعد از این­که تصمیم گرفتم که گلدان را به فضای بیرون به هوای آزاد ببرم در مدت دو روز آنچنان رشدی کرده است که حیرت انگیز است. و واقعا حیرت انگیز بود. سبز، بزرگ و قوی. و در هفته بعد از آن حتی گیاه گل هم داده بود و نزدیک به باروری بود. خشکم زد از تاثیر هوای آزاد و آفتاب مستقیم. مگر می­تواند تا این حد موثر باشد!!! بعد از شادی حاصل از دیدن صحنه، غمی سنگین بر دلم سوار شد. فرزندان ما، به خصوص دخترانمان، برای رشد فکری، اجتماعی و علمی آیا به هوای آزاد نیازمند نیستند؟؟؟  

به قلم عزت

واگویه ها (۲)

از کجا بگم؟ امشب باز دچار هجوم خاطرات شدم. خاطرات خانه کودک شوش. باعث و بانیش هم نیروان فسقلیه که کلی وزن اضافه کرده و بزرگ شده و چهار دست و پا راه افتاده و چهار تا دندون تیز هم درآورده و خلاصه کلی مایه افتخار پدر و مادرشه. پدر و مادری که نزدیک 2 ماه دنبال گرفتن شناسنامه از این اتاق به اون اتاق دویدند. مشکل اسمش نیست. ظاهرا آیات و علما بر این امر واقف شدند که نیروان برای پسر مناسب تر تا دختر و در تقسیمات اسامی دو جنسی، قرعه این اسم به پسر افتاده، مشکل اینه که پدر و مادرش سیزده  چهارده سال از ازدواجشون می گذره و تازه به فکر افتاده بودن که بچه دار بشن!!!!

هان!!! به چه حقی تا حالا به این فکر نیوفتادین؟؟؟ کی به شما اجازه داد که حالا بیوفتین؟؟؟ مگه ما این وسط چغندریم؟؟؟چرا نیومدین بپرسید که شناسنامه می دیم یا نه؟؟؟ سیزده سااااال. خلاصه این دو نفر در به در به دنبال ارائه مدارک به نمی دونم کجا بودن تا ثابت کنند که این بچه مال خوشونه و به خدا و به پیر و به پیغمبر ندزدیدنش. آغا مملکت قانون داره، چی فکر کردین؟ که همین طور هر وقت عشقت کشید بری بچه دار بشی!!! نه جاااانم...

 نمی دونم بعدها وقتی به نیروان بگیم که چه دردسری سر ثبت حضورش داشتیم، چه کار خواهد کرد.

یاد بچه های خانه کودک شوش افتادم که تقریبا هیچ کدام شناسنامه ندارن. چرا دور؟ بچه ای که این وقت شب به شیشه ماشینمون چسبیده بود تا که بادکنک بفروشه شناسنامه داره؟ هیچ جا به رسمیت می شناسنش؟ هیچ جایی حضورش ثبت شده؟همین جا بغل گوش ما، کودکان فرحزاد رو داریم که به عنوان آزار دیده­ترین کودکان شهر شناخته شده­اند. که به نظر تقریبا بالا شهره و فرض بر اینه که مردم فرهنگشون یه ریزه فرق داره با شوش. خدا شاهده که از اون ها بدترن. هر وقت این بچه­ها رو می بینم، دچار یک تضاد وحشتناکی می­شم. از یک طرف دلم می خواد کمک کنم و از طرف دیگه یادم میاد که یک استثمارگر اون طرف تر از همین چهار راه نگاه پر ولع و تنگش رو دوخته به دست های ما. که خود اون هم از طرف یکی دیگه به استثمار کشیده شده.

کاش می توانستم در گوش تو کودک بادکنک فروش بگویم که روزگار چگونه می گذرد. که ما به سرازیری ناکجا آباد افتاده ایم. و تو که نمی دانم سرعت حرکت را حس می کنی یا نه، بگذاری بگذرد. بگذار این تیغ آنقدر بر تن من بکوبد تا کُند شود.

کار خانگی چند بخشه؟ کا - رِ - خا - نِ – گی، پنج بخشه

بخش اول:

چشم­هایم را به سختی باز می کنم. دوست دارم کمی دیگر بخوابم، اما تا چشمم به ساعت می افتد، سراسیمه به طرف آشپزخانه می روم. زیر کتری را روشن می کنم. تا آب جوش بیاید وقت دارم یک نان تازه بگیرم. مانتوام را می پوشم و می روم نانوایی. خوشبختانه نانوایی خلوت است. یک نان بربری داغ می گیرم و برمی گردم خانه. چای را دم می کنم و بساط صبحانه را می چینم. افراد خانواده بعد از بیدار شدن صبحانه می خورند و هر یک دنبال برنامه خودشان راهی می شوند.

بخش دوم:

بساط صبحانه جمع شده، در حال جارو کردن خانه هستم. اما فکرم دنبال چیز دیگریست. وای! خدای من! ناهار چی درست کنم؟؟؟!!! در حال جارو کردن تو این فکر هستم که چی درست کنم. اسم غذا را که پیدا می کنم، مشکل تا حدی حل می شود. باید برای خرید مایحتاج تهیه­ی ناهار برم خرید. بعد از خرید، زنبیل کمی سنگین به نظرم می آید. تا با این زنبیل به خانه برسم، درد دستم بیش تر می شود. به هر حال با همه کش و قوس ها ناهار آماده می شود.

بخش سوم:

بعد از ناهار و جمع و جور کردن آشپزخانه، یک چرت کوچک می زنم. اما درد دستم هنوز ادامه دارد. وای! هنوز فکر ناهار درست کردن از سرم نیفتاده،باید یک فکری برای شام بکنم. از بچه ها که نظرشان را می خواهم یکی موافق غذای فست فود است و یکی پلو خورشت می خواهد. چه کار کنم؟؟؟!!!

چقدر برای غذا پیاز خورد کردم! بوی پیاز داغ، خیس کردن برنج، شستن کاهو و گوجه فرنگی و خیار، که از صبح توی زنبیل مونده مانده، به اضافه ی شستن میوه ها... بالاخره شام هم درست می شود و خیال من راحت. حالا خوب است بروم بنشینم و یک لیوان چای بنوشم و چیزی بخوانم. تا روی کاناپه می نشینم چشمم می افتد به میز. خاک تو سرم، کلی خاک روی میز نشسته. چای را نصفه نیمه ول می کنم و می روم دستمال بیاورم. شروع به گرد گیری می کنم. خُب برای کسی که با کار خانه هنوز کنار نیامده پیش می آید. تا تو باشی بعد از این همه جا را گرد گیری کنی.

کمی بعد زنگ در به صدا در می آید. به ساعت نگاه می کنم. ای دل غافل! همسر گرامی هم به خانه برگشت. حدود دو ساعت بعد از جمع شدن مجدد افراد خانواده شام خورده شده، ظرف ها شسته شده، اجاق گاز تمیز شده و همه چیز به حالت اول برگشته است. باید چراغ آشپزخانه را خاموش کرد و رفت روی مبل یک کمی لم داد. بعد از دیدن یک برنامه تلویزیونی، هر کسی به دنبال کار خود می رود.

بخش چهارم:

این بخش دیگر هر چه باشد متعلق به خودم است. می خواهم بنشینم یک کتاب یا روزنامه ای بخوانم. یا کنترل تلویزیون را دستم بکیرم و کلی برنامه ببینم و ذوق کنم.  روی مبل نشستم و چشم دوختم به صفحه روزنامه، احساس خستگی می کنم. روزنامه را سریع مرور می کنم. بعد از چند دقیقه چشم هایم خیلی خسته می شود. درد دستم هم بیش تر شده است. به سمت آشپزخانه می روم و از میان داروها  یک قرص مسکن قوی پیدا می کنم و می خورم به امید این که کوفتگی بدن و درد دستم کمتر شود. از خواندن روزنامه هم منصرف می شوم. چقدر خوابم می آید. سریع به رختخواب می روم در حالی که فکر می کنم چقدر فردا کار دارم و امروز به هیچ کاری نرسیده ام. همسرم با آمدن من به رختواب بیدار می شود.

بخش پنجم:

و اینک شب... 

به قلم سعیده

بزن باران

توجه          توجه 

احتیاط شرط عقل است 

مشترک مورد نظر دیوانه است، نزدیک نشوید 

پاییز دیوانه ام می کنه
آبان دیوانه ام می کنه
بارون دیوانه ام می کنه
عطر کاج بارون خورده دیوانه ام می کنه
پیاده روی تو این هوا دیوانه ام می کنه 

خلاصه من دیوانه ام. فاصله ایمنی را رعایت فرمایید

حاملگی

یک سال بعد ازازدواجم، متوجه شدم که تغییری پیش آمده،برای اینکه حدسم به گمان تبدیل شودبه دکتری مراجعه کردم.وقتی نتیجه را به همسرم گفتم با ناباوری، سکوت کرد.

دنبال دکتری بودم که هرچه سریعتر مشگلم راحل کند . پزشگ زن بود وبرایم یک سونوگرافی نوشت.

آینده نامشخص واینکه اگرنتوانم هرگز بچه دارشوم من راتکان داد.می دانستم درجامعه ای که زندگی می کنم زنانگی، با بچه دارشدن گره خورده، واگربچه دارنشوم مفهوم زنانگی خود را از دست می دهم.اگرروزی بچه خواستم چه خواهد شد؟تمام این سولات ذهنم را مشغول می کرد.افکار سنتی بیشتر از مصلحتم برمن غلبه کرد وتصمیم برای کورتاژ تغییر کرد.البته کنجکاوی برای داشتن فرزند هم بی تاثیر نبود.

از همسرم نظرش را پرسیدم، در حالی که سخت برآشفته بود،گفت: من بچه نمی خواهم،از خطرات احتمالی برایش گفتم.از من خواست که بیشتردرمورد قضیه فکر کنم.

بلاخره تصمیمم را گرفتم وماههای حاملگی با کاهش وزن وعق زدن های صبح شروع شد. در سه یا چهار ماهگی حس می کردم که این حالتها در بقیه روز هم ادامه دارد مرتب مجبور بودم که بخوابم چون به محض سر پا ایستادن حالت تهو بیشتر می شد.مراجعه به دکتر در هر ماه وچکاب ماهیانه هم جزوبرنامه ام بود.شکمم هر ماه بزرگتر می شد واحساس می کردم که چقدر دلم می خواهد حمایت شوم.مرتب بیمار می شدم وموجودی که در وجودم ول می خورد را هر روز بیشتر حس می کردم.هر چه بیشتر سنگین می شدم مشکلاتم هم بیشتر می شد.تا ماه هفت وهشت شبها خوابیدن برایم مشکل شده بود شکمم خیلی بزرگ بود وخوابیدن را برایم سخت کرده بود .جنسیت بچه در ابتدای حاملگی برایم مهم نبود، ولی هر چه به زایمان نزدیک می شدم جنسیت بچه برایم مهمتر می شد. ماهای آخر دیگر اصلا دلم نمی خواست بچه ام دختر باشد. روزها برایم سخت می گذشت و اینکه بچه ام بخواهد آینده ای مثل من داشته باشد عصبانیم می کرد.شرایط زندگی برایم سخت تر می شد.راه رفتن هم دشواربود.اواخر حاملگی حس می کردم وزنه ای سنگین روبه پایین مرا می شکافد ومی خواهد به بیرون بخزد.با گرفتن دستم به دیوار ونفسهای عمیق مسافتهای کوتاه راه می رفتم .

مادرم برایم بسیار نگران بود. بعد شنیدم که به خواهرم گفته بود می ترسم نتواند دوام بیاورد،ازدستم برود.ولی فامیل همسرم بی اعتنا وقتی از وضعیتم شکایت می کردم می گفتند: اگرتو یکی شوداری ما چند تاشو زاییدم.هیچ وقت یادم نمی رود صحنه ای که به یکی ازاقوام همسرم گفتم: خودم مهم نیستم، دلم می خواهد بچه ام سالم به دنیا بیاید.او سکوت کرد ولی با تمام وجودش فریاد می زد "البته که تومهم نیستی.یک مادر حتی باید جانش را برای بچه اش فدا کند تا مفهوم مادر را داشته باشد".سالها از گفتن این حرف عصبانی بودم خشونتی که من به خودم روا داشتم وفقط به بچه ی در راه فکر می کردم.این بی رحمی ،حالم را بهم می زد و نفرتم را نسبت به مادری تشدید می کرد.

افسانه ی مادری! مادرخوب بودن زمانی مفهوم دارد که تو از همه چیز بگذری،از خودت ،خواسته هایت،آرزوهایت.این کاملا طبیعی است.اگر اینگونه نباشی فقط یک نفر به دنیا اضافه کردی ولی مادری نکردی.این مفاهیم مرتب در ذهنم وُل می خورد.

همسرم راه دور کار می کرد وقتی هم که به خانه می آمد زیاد در اصل موضوع فرقی نمی کرد چون حس می کردم اصلا نمی فهمد من در چه وضعیتی هستم.مرتب می گفت توکه تنها نیستی اینهمه زن در روز می زایند هیچکدوم مثل تونیستند.با تمام این حرفها بودنش درکنارم در ا احساس امنیت ایجاد می کرد. اگر شب یا نصف شب اتفاقی می افتاد حداقل یک نفر بود.

زایمان باید در اسفند اتفاق می افتاد بنابراین من دوهفته قبل از تاریخ زایمانم به خانه تکانی عید مشغول شدم.خواهرم و یک خدمتکار هم کمکم می کردند تا بتوانم از عهده کارها برآیم. فکر می کردم اینطوری مفهوم زن خوب را خواهم داشت وکمتر مورد انتقاد فامیل همسرم قرار می گیرم.

روزهای آخربارداری با ورم شدید وقیافه ای روبرو بودم، که در آیینه خودم هم وحشت می کردم.

صبحتهای آزاردهنده که ای وای چون زشت شده حتما بچه اش دختر است ،چنان تحقیر آمیزبود که من را به گریه می انداخت.از خودم واز همه ی زنهای دنیا بدم آمده بود. از مادری، از بچه آوردن واز عذاب کشیدن متنفربودم. فقط دلم می خواست زودتر خلاص شوم.

دکتر روزهای آخر نوید یک بچه سالم وتپل مپل را به من داد.گفت چون بچه درشت است باید سزارین شوم.اصرار کردم که می خواهم زایمانم طبیعی باشد ولی دکتر با اصرار من مخالفت کرد وگفت نمی توانی! در شرایطی نیستی که طبیعی زایمان کنی.این باز دستاویزی شد برای حرفهایی که باز من را متاثر می کرد."مثل اینکه نمی تونه زایمان کنه،مادر باید درد بکشه تا بفهمه، تا درد نکشی مادر نیستی ،خداشانسه بده،زمانه ی ما که اینجوری نبود، می مردی  باید می زایدی!"

دردزایمان اصلا وجود نداشت.تصمیم گرفتم توصیه ی پزشک را بپذیرم و برای سزارین آماده شوم.

بالاخره روز موعود رسید.روزی که لحظه شماری می کردم.صبح ساعت هفت به بیمارستان رفتم ولی چون چند زایمان قبل از من بود نوبت من به ساعت یازده افتاد.

مراحل مقدماتی قبل از عمل را انجام دادم تا به مرحله ی اتاق عمل رسیدم.هرکدام از زنهایی که پشت اتاق عمل منتظر سزارین بود حالتهای مختلفی دشت.یکی می لرزید،یکی دعا می خواند ویکی هم مثل من با چشمهای گشاد شده منتظر بود ببیند چه اتفاقی برایش می افتد.

کنجکاوی رسیدن به این مرحله برایم خیلی جالب بود ولی وقتی که وارد اتاق عمل شدم تمام تصورم شکست.احساس کردم درسلاخانه هستم، انگار که اصلا آدم نبودم.مردان وزنانی که دور وبرم بودند بدون اینکه کلامی با من حرف بزنند به انجام عملیات برروی من پرداختند.احساس می کردم ماشینی هستم که قرار است قطعه ای از آن پایین گذاشته شود.احساس حقارت لعنتی!احساس تنهایی در برابر آدمهای ناشناسی که با خنده وشوخی قرار بود مرا بشکافند. لخت برروی تخت خوابیده بودم بدون اینکه بتوانم تکان بخورم .فضای سرد اتاق عمل من رابه یاد مرده شور خانه انداخت. شکمم درد می کرد.وبعد...

در ریکاوری به هوش آمدم.اولین کاری که کردم دستم رابرروی شکمم گذاشتم کرخت وخالی بود.احساس بدی داشتم.موجودی که نه ماه با اوزندگی کرده بودم دیگر سر جایش نبود.پایین پایم نوزادانی در حال وول خوردن بودن چهار یا پنج تا که نمی دانستم کدامشان مال من هستند.

روپوش پرستاری که از بقل دستم رد شد را گرفتم وگفتم بچه ام، بچه ام سالمه واو گفت آره نگران نباش.گفتم من را ببرید بیرون، نمی خوام اینجا باشم.بعداز حدود نیم ساعت با اصرارهایم، من را به بخش بردند. پرستارمردی که با برانکارد من رابه اتاقم می برد به این توجه نداشت که کسی روی برانکاردخوابیده، با زدن آن به در ودیوار به شدت زخمهای تازه ی من را دردناک می کرد.من با فریاد و التماس می خواستم که آهسته تر حرکت کند.

بالاخره به اتاقم رسیدم، گریه امانم رابریده بود، وحشت تمام وجودم را پرکرده بود.درد وحشتناک زخمها واینکه حالا چه خبری از بچه ام می شنوم من را به شدت عذاب می داد.اولین نفری که به اتاقم آمد مادرم بود.می خندید وبا خوشحالی خبر یک پسر سالم وسرحال را به من داد.احساس کردم که ازدرد و اضطرابم کم شد.

بچه را آوردند.از دیدنش تعجب کرم کله اش بزرگ بود،چشمانش را به زور باز کرد.روی سینه ام قرارش دادم. یادم آمد به بچه گربه هایم. سرش را برای پیدا کردن سینه می چرخاند.همسرم با افتخار آمد داخل وحالم را پرسید ومن باحال نذارگفتم خوبم.زخمهای شکمم بسیار من را می آزرد. گاهی قفسه ی سینه ام آنقدر تحت فشار بود که حس می کردم نفسم بالانمی آید.توصیه های دکتر راه رفتن بود که زودتر بتوانم بیمارستان را ترک کنم، مرا مجبور می کرد که با شرایط خیلی بد مجبور به راه رفتن شوم.بعد از سه روز من بیمارستان را با موجودی که می پرستیدم ترک کردم.مادری من آغاز شده بود.

 

واگویه ها (۱)

زد!!!

مطمئنم که زد!!!

این بار دیگه مطمئنم....

پس چرا باز هم مات نگاهش می کنم؟

خب برش دار؟

معلومه که مطمئن نیستی!!!

آخه مگه هر چند ثانیه یک باره می زنه!!!

دیدی نزده!!!

باز دچار توهم خودخواسته شدم.

دیروز متوجه شدم که توی این چند روز اخیر چقدر از وقتم رو صرف چشم دوختن به چراغ بغل گوشیم می کنم به این امید که با یک چشمک سبزِ شوخ و شنگ بهم بگه که تماسی گرفته شده یا اس ام اسی رسیده و من متوجه نشدم. که خودشه. که یادت کرده.که به فکرت هست... ولی هر بار با سر رفتم تو دیوارِ سکوت. این سکوت کشنده!!! این بی خبری که تو اصلا در جریانش نیستی. سرزنشی در کار نیست رفیق. باورم کن. فقط دل من تنگ بود. خیلی.

دیروز در سکوت خونه، که من رو به این باور رسوند یکی اون بالا هست که هوای زناکارها رو داره، دلم رو در آغوش گرفتم. عین لحظه های رویای بودن در اون آغوش گرم و مطمئن که هرگز به حقیقت نپیوست. آرام شد. درک کرد. نمی دونم چطوری با خودش کنار اومد(!) ولی اومد. غسل تعمیدی که فرداش با پیدا شدن یک آینه که چند سال بود گم شده بود کامل شد.  

روز و شب تلخی رو گذروندم. شباهتی به لذت خوردن یک بادام تلخ نداشت. هیچ. ولی طعمش برای همیشه زیر دندونم می مونه. لذت این چِشِش رو هم از تو دارم. تویی که بی خبری از من. قرار هم نبود که با خبر باشی.  

همیشه که نمی شه ادای آدم های شاد و بی غم رو در آورد. نبودم. این یکی رو فهمیدی. جای شکر داره(؟)

زمانی بود برای یک چشم بر هم زدن که به روی نمی دانم چه باز شد.

نمی خوام فراموش کنم. نه اصلا.

می خوام کنار بگذارم و از نو شروع کنم.

سلام عزیزم

شرط زندگی مشترک

سعیده

به خاطر دارم در اوایل تزدواجمان همسرم همیشه برای انتخاب وسایل منزل نظر من را می پرسید اما در تصمیم نهایی به نوعی نظر او اعمال می شد تا اینکه یک روز برای خرید تلوزیون رفتیم بعد از دیدن چند مدل و دادن نظر از طرف من و ا وکه عموما مخالف یکدیگر بود میز تلوزیون را با توافق هردومان انتخاب کردیم. اما بعد از اینکه این میز در خانه و جای خود قرار گرفت متوجه شدم که بالاخره میزی که بیشتر مورد سلیقه او بود خریده بودیم . این قضیه نه تنها در این مورد بلکه در سایر موارد هم مرتب تکرار  می شد و زمانی باعث اختلاف شدید بین من و همسرم شده بود.

تا اینکه یک روز از او پرسیدم اگر قرار باشد که سلیقه او بیشتر اعمال شود پس چه احتیاجی به وجود من دارد و بهتر است که او خود به تنهایی به خرید برود. او در کمال تعجب به من گفت که من تو را با خود به خرید می برم که سلیقه من را تائید کنی اما الان که چندین سال از این موضوع می گذرد و به مرور زمان و تجربه به او ثابت شده که نظر او همیشه درست نیود و یک جاهایی در انتخاب خود اشتباه داشته و نیز انتخاب اشتباه باعث شده که هزینه های مضاعفی را بپردازد. اما واقعیت این است که من هنوز مطمئن نیستم که آیا انتخاب اشتباه و پرداخت هزینه ها باعث شده که او به این نتیجه برسد یا رسیدن به این اصل که توافق و انتخاب هر دوی ما شرط زندگی مشترکمان است.

درمترو

بعد از یک روز سخت،خسته برای انجام کاری دیگر به راهروهای مترو رفتم. قصدم جنوب تهران بود.حالم زیاد خوب نبود، به شدت ضعف داشتم .در جایگاه مسافرین ایستادم .بعد از چند دقیقه قطار با صدای تلق وتلق وارد سالن  شد ودرکوپه ای که مخصوص زن هاست بررویم باز شد.صندلی خالی توجه ام را جلب کرد. آنقدر خسته بودم که بلافاصله نشستم .مبایلم را در آوردم و به خواندن پیغامها مشغول شدم.قطار با سروصدا راه افتاد. هنوز ده سال از تاسیس مترو نگذشته ولی امکانات هم مانند انسانها زود فرسوده می شوند.

توجهم به کودکی یکی دوساله که به دنبال تکه پلاستیک برروی زمین بود جلب شد. مادرش کنار من نشسته بود.کودک خرده ای پلاستیک را با دستانش به دهن می گذاشت، مادرش که زنی جوان تکیده وحدود 18 یا 19 ساله بود، با بی حوصلگی گفت: چیزی نداره ،کودک را می گیرد وبین دوپایش ایستاند. زن حتی رمغی برای بغل کردن کودک نداشت.من که کاملا متوجه بچه ومادرش شده بودم تکه ی پلاستیک را از کودک می گیرم وبه زن می گویم: گرسنه اش است شیر نداری؟ می گوید: نه شیرم خشک شده.دستی یک عدد نارنگی در دستهای مادر کودک می گذارد وهر دومشغول خوردن نارنگی می شوند.کودک با میل ورغبت قطعات نارنگی را با دستانی کوچک و کثیفش به دهان می گذارد.موهای آشفته ی کودک نشان از این دارد که مدتهاست حمام نکرده .بیشتر به زن وکودکش نگاه می کنم زن مانتو وروسری مندرسی پوشیده وپاهایش هم در کفشهایی است که تقریباکف از رویه جدا شده. کودک لباس برتن دارد اما ازکفش وجوراب خبری نیست.

کودک خسته شده وبه دنبال آغوش گرمی است، اما زن به اوتوجهی نمی کند.تااینکه کودک با گریه از مادر می خواهد اورادر آغوش بگیرد ولی زن با زدن به کله ی کودک از اومی خواهد ساکت شود.برچهره ی زن جای زخمی است.هنوز زخمش تازه است.از زن می پرسم اهل کجاست ؟و زن، درد دلش باز می شود.

زن از اهالی دروازه قزوین است.چهره ی کتک خورده ومایوس زن نشان دهنده ی قصه ی تکراری فقروخشونت است.اشکهای زن سرازیر می شود.ناامیدی چنان براومسلط است که از خدا آرزوی مرگ می کند.زردی چهره ی کودک نشان دهنده ی بیماری است.آنطور که زن می گفت کودک از عفونت روده رنج می برد.زن می نالد که پولی برای معالجه ی طفلش ندارد چون شوهر بیکارش از خانه فرار کرده ودر حال حاضر با مادر شوهرش زندگی می کند.نه پول و نه بیمه ای که زن بتواندکودکش را به پزشک نشان بدهد.

وضعیت زن آنقدر رقت بار است که توجه بقیه ی زنانهایی که در کوپه هستند جلب شده وظاهرا غیراز من بقیه هم به حرفهای زن گوش می کنند.

احساس همدری نه تنها در من بلکه دربقیه هم بوجود آمده بود، چون از هرطرف دستی برای کمک دراز می شود، برای کودک جوراب، تکه ای نان ومقداری پول جمع می شود. کودک بی تابی می کند، گریه ی مادر بیشتر کودک را نگران می کند.بچه را بغل می کنم تا مادرش به حال خودش باشد. کودک در صورتم می خندد وسرش را برشانه ام می گذارد.به خودم می گویم: چه کار کنم ؟چگونه می توانم درد این زن را کمی التیام دهم. به یادگذشته می افتم، زمانی که کودکم مانند کودک این زن کوچک بود. روزهایی که کابوس تنهایی وبی پناهی را برایم داشت.احساس می کردم باری بر دوشم است ولی دستانم بسته است.با این که من از خانواده ای متوسط بودم وتحصیلاتم هم به سطح دانشگاه می رسید ولی آن لحظه کاملا بازنی که با فقر دست وپنجه نرم می کندوتحصیلات چندانی ندارد وبه شدت از شوهر یا مادرشوهرش کتک خورده همدردی می کردم.احساس می کردم درغم بی نهایت این زن شریکم. زنی که زندگی برایش غم انگیز است وآرزوی مرگش را دارد.می گریست برای فرزندی که دارد وچیزهایی که ندارد.جانم می سوخت ولی راهی برای کمک به زن نداشتم.

تا چند روز بعد خاطره ی  این زن ذهنم را به خودش مشغول می کرد به خودم گفتم ما چه وظیفه ای برای این انسانها داریم.آیا اصلا وظیفه ای داریم؟چه تعداداز این انسانها درسرتاسر شهر هست؟چه کسی جوابگوی این انسانها ست.به کودکش می اندیشیدم دختر کوچکی که مانند مادرش از همان کودکی طعم فقر وبی توجهی را تجربه می کند. این کودک چند سال بعد چه خواهد شد؟

این خاطره را برای افرادی تعریف کردم، ابتدا سکوت کردند وبعد غم زده گفتند ،این واقعیت جامعه ی ماست. ولی آیا پذیرفتن وگذشتن از واقعیات جامعه درست است.اگر نیست پس چه باید کرد؟جای چه چیزی در جامعه ی ما خالی است؟

زمستان 87