حاملگی

یک سال بعد ازازدواجم، متوجه شدم که تغییری پیش آمده،برای اینکه حدسم به گمان تبدیل شودبه دکتری مراجعه کردم.وقتی نتیجه را به همسرم گفتم با ناباوری، سکوت کرد.

دنبال دکتری بودم که هرچه سریعتر مشگلم راحل کند . پزشگ زن بود وبرایم یک سونوگرافی نوشت.

آینده نامشخص واینکه اگرنتوانم هرگز بچه دارشوم من راتکان داد.می دانستم درجامعه ای که زندگی می کنم زنانگی، با بچه دارشدن گره خورده، واگربچه دارنشوم مفهوم زنانگی خود را از دست می دهم.اگرروزی بچه خواستم چه خواهد شد؟تمام این سولات ذهنم را مشغول می کرد.افکار سنتی بیشتر از مصلحتم برمن غلبه کرد وتصمیم برای کورتاژ تغییر کرد.البته کنجکاوی برای داشتن فرزند هم بی تاثیر نبود.

از همسرم نظرش را پرسیدم، در حالی که سخت برآشفته بود،گفت: من بچه نمی خواهم،از خطرات احتمالی برایش گفتم.از من خواست که بیشتردرمورد قضیه فکر کنم.

بلاخره تصمیمم را گرفتم وماههای حاملگی با کاهش وزن وعق زدن های صبح شروع شد. در سه یا چهار ماهگی حس می کردم که این حالتها در بقیه روز هم ادامه دارد مرتب مجبور بودم که بخوابم چون به محض سر پا ایستادن حالت تهو بیشتر می شد.مراجعه به دکتر در هر ماه وچکاب ماهیانه هم جزوبرنامه ام بود.شکمم هر ماه بزرگتر می شد واحساس می کردم که چقدر دلم می خواهد حمایت شوم.مرتب بیمار می شدم وموجودی که در وجودم ول می خورد را هر روز بیشتر حس می کردم.هر چه بیشتر سنگین می شدم مشکلاتم هم بیشتر می شد.تا ماه هفت وهشت شبها خوابیدن برایم مشکل شده بود شکمم خیلی بزرگ بود وخوابیدن را برایم سخت کرده بود .جنسیت بچه در ابتدای حاملگی برایم مهم نبود، ولی هر چه به زایمان نزدیک می شدم جنسیت بچه برایم مهمتر می شد. ماهای آخر دیگر اصلا دلم نمی خواست بچه ام دختر باشد. روزها برایم سخت می گذشت و اینکه بچه ام بخواهد آینده ای مثل من داشته باشد عصبانیم می کرد.شرایط زندگی برایم سخت تر می شد.راه رفتن هم دشواربود.اواخر حاملگی حس می کردم وزنه ای سنگین روبه پایین مرا می شکافد ومی خواهد به بیرون بخزد.با گرفتن دستم به دیوار ونفسهای عمیق مسافتهای کوتاه راه می رفتم .

مادرم برایم بسیار نگران بود. بعد شنیدم که به خواهرم گفته بود می ترسم نتواند دوام بیاورد،ازدستم برود.ولی فامیل همسرم بی اعتنا وقتی از وضعیتم شکایت می کردم می گفتند: اگرتو یکی شوداری ما چند تاشو زاییدم.هیچ وقت یادم نمی رود صحنه ای که به یکی ازاقوام همسرم گفتم: خودم مهم نیستم، دلم می خواهد بچه ام سالم به دنیا بیاید.او سکوت کرد ولی با تمام وجودش فریاد می زد "البته که تومهم نیستی.یک مادر حتی باید جانش را برای بچه اش فدا کند تا مفهوم مادر را داشته باشد".سالها از گفتن این حرف عصبانی بودم خشونتی که من به خودم روا داشتم وفقط به بچه ی در راه فکر می کردم.این بی رحمی ،حالم را بهم می زد و نفرتم را نسبت به مادری تشدید می کرد.

افسانه ی مادری! مادرخوب بودن زمانی مفهوم دارد که تو از همه چیز بگذری،از خودت ،خواسته هایت،آرزوهایت.این کاملا طبیعی است.اگر اینگونه نباشی فقط یک نفر به دنیا اضافه کردی ولی مادری نکردی.این مفاهیم مرتب در ذهنم وُل می خورد.

همسرم راه دور کار می کرد وقتی هم که به خانه می آمد زیاد در اصل موضوع فرقی نمی کرد چون حس می کردم اصلا نمی فهمد من در چه وضعیتی هستم.مرتب می گفت توکه تنها نیستی اینهمه زن در روز می زایند هیچکدوم مثل تونیستند.با تمام این حرفها بودنش درکنارم در ا احساس امنیت ایجاد می کرد. اگر شب یا نصف شب اتفاقی می افتاد حداقل یک نفر بود.

زایمان باید در اسفند اتفاق می افتاد بنابراین من دوهفته قبل از تاریخ زایمانم به خانه تکانی عید مشغول شدم.خواهرم و یک خدمتکار هم کمکم می کردند تا بتوانم از عهده کارها برآیم. فکر می کردم اینطوری مفهوم زن خوب را خواهم داشت وکمتر مورد انتقاد فامیل همسرم قرار می گیرم.

روزهای آخربارداری با ورم شدید وقیافه ای روبرو بودم، که در آیینه خودم هم وحشت می کردم.

صبحتهای آزاردهنده که ای وای چون زشت شده حتما بچه اش دختر است ،چنان تحقیر آمیزبود که من را به گریه می انداخت.از خودم واز همه ی زنهای دنیا بدم آمده بود. از مادری، از بچه آوردن واز عذاب کشیدن متنفربودم. فقط دلم می خواست زودتر خلاص شوم.

دکتر روزهای آخر نوید یک بچه سالم وتپل مپل را به من داد.گفت چون بچه درشت است باید سزارین شوم.اصرار کردم که می خواهم زایمانم طبیعی باشد ولی دکتر با اصرار من مخالفت کرد وگفت نمی توانی! در شرایطی نیستی که طبیعی زایمان کنی.این باز دستاویزی شد برای حرفهایی که باز من را متاثر می کرد."مثل اینکه نمی تونه زایمان کنه،مادر باید درد بکشه تا بفهمه، تا درد نکشی مادر نیستی ،خداشانسه بده،زمانه ی ما که اینجوری نبود، می مردی  باید می زایدی!"

دردزایمان اصلا وجود نداشت.تصمیم گرفتم توصیه ی پزشک را بپذیرم و برای سزارین آماده شوم.

بالاخره روز موعود رسید.روزی که لحظه شماری می کردم.صبح ساعت هفت به بیمارستان رفتم ولی چون چند زایمان قبل از من بود نوبت من به ساعت یازده افتاد.

مراحل مقدماتی قبل از عمل را انجام دادم تا به مرحله ی اتاق عمل رسیدم.هرکدام از زنهایی که پشت اتاق عمل منتظر سزارین بود حالتهای مختلفی دشت.یکی می لرزید،یکی دعا می خواند ویکی هم مثل من با چشمهای گشاد شده منتظر بود ببیند چه اتفاقی برایش می افتد.

کنجکاوی رسیدن به این مرحله برایم خیلی جالب بود ولی وقتی که وارد اتاق عمل شدم تمام تصورم شکست.احساس کردم درسلاخانه هستم، انگار که اصلا آدم نبودم.مردان وزنانی که دور وبرم بودند بدون اینکه کلامی با من حرف بزنند به انجام عملیات برروی من پرداختند.احساس می کردم ماشینی هستم که قرار است قطعه ای از آن پایین گذاشته شود.احساس حقارت لعنتی!احساس تنهایی در برابر آدمهای ناشناسی که با خنده وشوخی قرار بود مرا بشکافند. لخت برروی تخت خوابیده بودم بدون اینکه بتوانم تکان بخورم .فضای سرد اتاق عمل من رابه یاد مرده شور خانه انداخت. شکمم درد می کرد.وبعد...

در ریکاوری به هوش آمدم.اولین کاری که کردم دستم رابرروی شکمم گذاشتم کرخت وخالی بود.احساس بدی داشتم.موجودی که نه ماه با اوزندگی کرده بودم دیگر سر جایش نبود.پایین پایم نوزادانی در حال وول خوردن بودن چهار یا پنج تا که نمی دانستم کدامشان مال من هستند.

روپوش پرستاری که از بقل دستم رد شد را گرفتم وگفتم بچه ام، بچه ام سالمه واو گفت آره نگران نباش.گفتم من را ببرید بیرون، نمی خوام اینجا باشم.بعداز حدود نیم ساعت با اصرارهایم، من را به بخش بردند. پرستارمردی که با برانکارد من رابه اتاقم می برد به این توجه نداشت که کسی روی برانکاردخوابیده، با زدن آن به در ودیوار به شدت زخمهای تازه ی من را دردناک می کرد.من با فریاد و التماس می خواستم که آهسته تر حرکت کند.

بالاخره به اتاقم رسیدم، گریه امانم رابریده بود، وحشت تمام وجودم را پرکرده بود.درد وحشتناک زخمها واینکه حالا چه خبری از بچه ام می شنوم من را به شدت عذاب می داد.اولین نفری که به اتاقم آمد مادرم بود.می خندید وبا خوشحالی خبر یک پسر سالم وسرحال را به من داد.احساس کردم که ازدرد و اضطرابم کم شد.

بچه را آوردند.از دیدنش تعجب کرم کله اش بزرگ بود،چشمانش را به زور باز کرد.روی سینه ام قرارش دادم. یادم آمد به بچه گربه هایم. سرش را برای پیدا کردن سینه می چرخاند.همسرم با افتخار آمد داخل وحالم را پرسید ومن باحال نذارگفتم خوبم.زخمهای شکمم بسیار من را می آزرد. گاهی قفسه ی سینه ام آنقدر تحت فشار بود که حس می کردم نفسم بالانمی آید.توصیه های دکتر راه رفتن بود که زودتر بتوانم بیمارستان را ترک کنم، مرا مجبور می کرد که با شرایط خیلی بد مجبور به راه رفتن شوم.بعد از سه روز من بیمارستان را با موجودی که می پرستیدم ترک کردم.مادری من آغاز شده بود.

 

نظرات 5 + ارسال نظر
فروغ سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ب.ظ http://rahenahamvar.blogspot.com

چه خوب توصیف کردی! عالیی بود فتانه

Nadia پنج‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:29 ب.ظ

Khale joonam emrooz wblogeto khoondam bedoon inke bedoonam in neveshteye khalame va dar morede be donya oomadanet karene kheili ghasshang neveshti vaghti ye bar dige in Marni khoondam esmeto didam vay ke cheghadr zogh kardam miboosamet khaleye khoshgele khodam

لعیا یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:56 ب.ظ http://laayasaraby.fotopages.com

نفسم بند اومده. باز راه گلوم بسته شد. عاااالی بود

م دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 03:11 ب.ظ

مگه چند قرن پیش بود که توبارداری سونوگرافی نمیکردید که بفهمید بچه پسره یادختر
و چه قدر خودتون واطرافیانتون قدیمی هستید که دوست داشتید زایمان طبیعی وبچه پسر داشته باشید
من که اگه بچم پسر باشه میرم میندازمش

نهال پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 08:21 ق.ظ

مرسی از نوشتن تجربه ات.
منم بعداز چند سال بچه نخواستن،الان تازه چندروزه که فهمیدم حامله ام
خییلی نگرانم،شبا کلافه ام و خوابم نمیبره،از اینده نامعلوم
شوهرم یه هفته،یه هفته باهام قهر میکنه
قبل از حاملگی میخاست طلاق بگیریم
میترسم
میترسم بچه ام مثل من غصه بخوره
مثل من تکیه گاه نداشته باشه
بودن من برای اون کافی نیست
اون پدر میخاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد