در ماه های اول فصل بهار، هنگامی که از گلفروشی کنار خیابان ولیعصر قصد خرید گلدانی را داشتم، پسر بزرگم از من خواست که یک گلدان مستطیل و دانهی یک گیاهی مثل گوجهفرنگی یا بادمجان و غیره بخرم تا او گیاه را پرورش بدهد. و بالاخره این که تخم گوجهفرنگی خریداری و کاشته شد و گلدان در داخل سالن جلوی پنجره فرار گرفت. سه ماه از این جریان گذشت و حرکت بیرون آمدن از تخم و از خاک بیرون زدن آنقدر کند بود که ناامیدی به بار آورد. تا اینکه بالاخره ساقههای نازک از خاک بیرون آمدند و در طول سه ماه به اندازه 5 سانتیمتر شدند. ولی باز هم نازک و بی رمق بودند. دلمان برایشان سوخت.
یک روز به دیدن پسرم رفتم و پرسیدم پس گلدان کو؟! پرده را کنار زد و با هیجان نشان داد نگاه کن! و گفت بعد از اینکه تصمیم گرفتم که گلدان را به فضای بیرون به هوای آزاد ببرم در مدت دو روز آنچنان رشدی کرده است که حیرت انگیز است. و واقعا حیرت انگیز بود. سبز، بزرگ و قوی. و در هفته بعد از آن حتی گیاه گل هم داده بود و نزدیک به باروری بود. خشکم زد از تاثیر هوای آزاد و آفتاب مستقیم. مگر میتواند تا این حد موثر باشد!!! بعد از شادی حاصل از دیدن صحنه، غمی سنگین بر دلم سوار شد. فرزندان ما، به خصوص دخترانمان، برای رشد فکری، اجتماعی و علمی آیا به هوای آزاد نیازمند نیستند؟؟؟
به قلم عزت
از کجا بگم؟ امشب باز دچار هجوم خاطرات شدم. خاطرات خانه کودک شوش. باعث و بانیش هم نیروان فسقلیه که کلی وزن اضافه کرده و بزرگ شده و چهار دست و پا راه افتاده و چهار تا دندون تیز هم درآورده و خلاصه کلی مایه افتخار پدر و مادرشه. پدر و مادری که نزدیک 2 ماه دنبال گرفتن شناسنامه از این اتاق به اون اتاق دویدند. مشکل اسمش نیست. ظاهرا آیات و علما بر این امر واقف شدند که نیروان برای پسر مناسب تر تا دختر و در تقسیمات اسامی دو جنسی، قرعه این اسم به پسر افتاده، مشکل اینه که پدر و مادرش سیزده چهارده سال از ازدواجشون می گذره و تازه به فکر افتاده بودن که بچه دار بشن!!!!
هان!!! به چه حقی تا حالا به این فکر نیوفتادین؟؟؟ کی به شما اجازه داد که حالا بیوفتین؟؟؟ مگه ما این وسط چغندریم؟؟؟چرا نیومدین بپرسید که شناسنامه می دیم یا نه؟؟؟ سیزده سااااال. خلاصه این دو نفر در به در به دنبال ارائه مدارک به نمی دونم کجا بودن تا ثابت کنند که این بچه مال خوشونه و به خدا و به پیر و به پیغمبر ندزدیدنش. آغا مملکت قانون داره، چی فکر کردین؟ که همین طور هر وقت عشقت کشید بری بچه دار بشی!!! نه جاااانم...
نمی دونم بعدها وقتی به نیروان بگیم که چه دردسری سر ثبت حضورش داشتیم، چه کار خواهد کرد.
یاد بچه های خانه کودک شوش افتادم که تقریبا هیچ کدام شناسنامه ندارن. چرا دور؟ بچه ای که این وقت شب به شیشه ماشینمون چسبیده بود تا که بادکنک بفروشه شناسنامه داره؟ هیچ جا به رسمیت می شناسنش؟ هیچ جایی حضورش ثبت شده؟همین جا بغل گوش ما، کودکان فرحزاد رو داریم که به عنوان آزار دیدهترین کودکان شهر شناخته شدهاند. که به نظر تقریبا بالا شهره و فرض بر اینه که مردم فرهنگشون یه ریزه فرق داره با شوش. خدا شاهده که از اون ها بدترن. هر وقت این بچهها رو می بینم، دچار یک تضاد وحشتناکی میشم. از یک طرف دلم می خواد کمک کنم و از طرف دیگه یادم میاد که یک استثمارگر اون طرف تر از همین چهار راه نگاه پر ولع و تنگش رو دوخته به دست های ما. که خود اون هم از طرف یکی دیگه به استثمار کشیده شده.
کاش می توانستم در گوش تو کودک بادکنک فروش بگویم که روزگار چگونه می گذرد. که ما به سرازیری ناکجا آباد افتاده ایم. و تو که نمی دانم سرعت حرکت را حس می کنی یا نه، بگذاری بگذرد. بگذار این تیغ آنقدر بر تن من بکوبد تا کُند شود.
بخش اول:
چشمهایم را به سختی باز می کنم. دوست دارم کمی دیگر بخوابم، اما تا چشمم به ساعت می افتد، سراسیمه به طرف آشپزخانه می روم. زیر کتری را روشن می کنم. تا آب جوش بیاید وقت دارم یک نان تازه بگیرم. مانتوام را می پوشم و می روم نانوایی. خوشبختانه نانوایی خلوت است. یک نان بربری داغ می گیرم و برمی گردم خانه. چای را دم می کنم و بساط صبحانه را می چینم. افراد خانواده بعد از بیدار شدن صبحانه می خورند و هر یک دنبال برنامه خودشان راهی می شوند.
بخش دوم:
بساط صبحانه جمع شده، در حال جارو کردن خانه هستم. اما فکرم دنبال چیز دیگریست. وای! خدای من! ناهار چی درست کنم؟؟؟!!! در حال جارو کردن تو این فکر هستم که چی درست کنم. اسم غذا را که پیدا می کنم، مشکل تا حدی حل می شود. باید برای خرید مایحتاج تهیهی ناهار برم خرید. بعد از خرید، زنبیل کمی سنگین به نظرم می آید. تا با این زنبیل به خانه برسم، درد دستم بیش تر می شود. به هر حال با همه کش و قوس ها ناهار آماده می شود.
بخش سوم:
بعد از ناهار و جمع و جور کردن آشپزخانه، یک چرت کوچک می زنم. اما درد دستم هنوز ادامه دارد. وای! هنوز فکر ناهار درست کردن از سرم نیفتاده،باید یک فکری برای شام بکنم. از بچه ها که نظرشان را می خواهم یکی موافق غذای فست فود است و یکی پلو خورشت می خواهد. چه کار کنم؟؟؟!!!
چقدر برای غذا پیاز خورد کردم! بوی پیاز داغ، خیس کردن برنج، شستن کاهو و گوجه فرنگی و خیار، که از صبح توی زنبیل مونده مانده، به اضافه ی شستن میوه ها... بالاخره شام هم درست می شود و خیال من راحت. حالا خوب است بروم بنشینم و یک لیوان چای بنوشم و چیزی بخوانم. تا روی کاناپه می نشینم چشمم می افتد به میز. خاک تو سرم، کلی خاک روی میز نشسته. چای را نصفه نیمه ول می کنم و می روم دستمال بیاورم. شروع به گرد گیری می کنم. خُب برای کسی که با کار خانه هنوز کنار نیامده پیش می آید. تا تو باشی بعد از این همه جا را گرد گیری کنی.
کمی بعد زنگ در به صدا در می آید. به ساعت نگاه می کنم. ای دل غافل! همسر گرامی هم به خانه برگشت. حدود دو ساعت بعد از جمع شدن مجدد افراد خانواده شام خورده شده، ظرف ها شسته شده، اجاق گاز تمیز شده و همه چیز به حالت اول برگشته است. باید چراغ آشپزخانه را خاموش کرد و رفت روی مبل یک کمی لم داد. بعد از دیدن یک برنامه تلویزیونی، هر کسی به دنبال کار خود می رود.
بخش چهارم:
این بخش دیگر هر چه باشد متعلق به خودم است. می خواهم بنشینم یک کتاب یا روزنامه ای بخوانم. یا کنترل تلویزیون را دستم بکیرم و کلی برنامه ببینم و ذوق کنم. روی مبل نشستم و چشم دوختم به صفحه روزنامه، احساس خستگی می کنم. روزنامه را سریع مرور می کنم. بعد از چند دقیقه چشم هایم خیلی خسته می شود. درد دستم هم بیش تر شده است. به سمت آشپزخانه می روم و از میان داروها یک قرص مسکن قوی پیدا می کنم و می خورم به امید این که کوفتگی بدن و درد دستم کمتر شود. از خواندن روزنامه هم منصرف می شوم. چقدر خوابم می آید. سریع به رختخواب می روم در حالی که فکر می کنم چقدر فردا کار دارم و امروز به هیچ کاری نرسیده ام. همسرم با آمدن من به رختواب بیدار می شود.
بخش پنجم:
و اینک شب...
به قلم سعیده
در دورهای که هنوز گستردگی، تنوع، پیچیدگی و مذاهب گوناگون و نیز تمدن به وجود نیامده بود، زن در جوامع مختلف شرایط خاص خویش را داشت.
در جوامع نخستین و در گلههای انسان ابتدایی که آنها از لاشه حیوانات و برگ و میوه درختان خود را سیر میکردند، زن و مرد هیچ امتیازی نسبت به یکدیگر نداشتند. مانند گله زندگی میکردند و شکار حیوانات مشترکا انجام میگرفت. کمی که پیشرفته شدند و ماهیگیری را هم آموختند همچنان کارها به صورت دسته جمعی بود و هنوز تقسیم کاری به وجود نیامده بود. در روابط جنسی قاعده و نظمی وجود نداشت و هر زن به همه مردان و هر مرد به همه زنان تعلق داشت و در چنین جامعه بسیطی که کمون اولیه (به تعبیر مارکسیستها) و امت واحده نخستین (به تعبیر قرآن) نامیده میشود حسد (از احساساتی که بعدا پیدا شد) و فکر زنای با محارم وجود نداشت و خواهر و برادر با یکدیگر زن و شوهر بودند. البته امروزه نیز هم در میان بعضی قبائل آلاسکا، شیلی و هندوستان روابط جنسی والدین و خواهر و برادران آزاد است. با انتقال از عصر کهن سنگی دیرین به عصر کهن سنگی نوین که انسان اولیه از چوب و استخوان و سنگ و چخماق ابزار میسازد، شکار زیاد میشود و یکجانشینی آغاز میگردد و بردهداری را همراه میآورد زیرا در جنگ قبائل اسیران را میکشتند و میخوردند یا به کار میکشیدند.
با پیدایش کشاورزی که با کشف فلز رونقی پیدا کرد، زندگی متحول شد. از مهمترین اثرات کشف کشاورزی و آغاز دوران کشاورزی پیدایش حس مالکیت و طبقات بود که کم کم به همین دلیل در روابط جنسی زن و مرد محدودیتهایی پیدا شد. با کشف فلز به ویژه گاو آهن و خیش، کشاورزی و به دنبال آن دامداری گسترش یافت و در نتیجه به مقام و موقعیت زن ضربه سختی وارد شد زیرا تا پیش از آن، زنان هم مانند مردان روی زمین کار میکردند و از لحاظ کار و بردباری و شجاعت و چاره اندیشی دست کمی از مردان نداشتند و چون به دلیل بچهداری و زایمان در خانه میماندند اداره خانه و قبیله هم به عهده آنان افتاده بود و زنان، شوهران متعدد داشتند اما پس از کشف فلز و افزایش راندمان و سرعت کار کسی میباید به این کارها بپردازد که تمام وقت و همه جانبه در آن شرکت کند و به همین دلیل زن دیگر نمیتوانست پا به پای مرد تولید کند و از طرفی گاو آهن که وسیله خیش زدن شده بود نیروی عضلانی بیشتری میخواست که زنان به خاطر ضعفهای ادواری ناشی از عادت ماهانه و نیز دوران بارداری نمیتوانستند. از هنگامی هم که استفاده از حیوانات برای خیش زدن و بارکشی شناخته شد، بارکشی که در تقسیم کار اجتماعی مختص زنان بود از آنها گرفته شد. با کشف فلز، شغل جدید و صنف جدیدی به نام آهنگران پیدا شدند که خود به خود برخی از کارهای فنی زنان را در خانه، از آن پس آنها انجام میدادند و دوران مادرسالاری (که البته یک فرضیه است) خاتمه مییابد.
در دوران کشاورزی که هزاران سال طول میکشد موقعیت زن در جوامع و قبایل مختلف بسیار متفاوت است و مذاهب و آیینهایی که به وجود میآیند و نقش زیربنایی را در جامعه بازی میکنند در شکلدهی آن تعیین کنندهاند. پیدایش حس مالکیت به زنان هم تعمیم مییابد و مردان، زنان را محصور میکنند و همان طور که مال بیشتر داشتن فخر است، زن بیشتر داشتن هم فخر به شمار میآید. همچنین بعضی آداب و رسوم مانند اینکه در بعضی قبایل رابطه با زنان شیرده ممنوع است و مدت شیردادن گاهی تا دو سال میرسد سبب میشود که چند زنگیری به وجود آید.
وقتی قحطی به وجود میآید و زمین محصول نمیدهد چون زن را سمبل باروری میدیدند و در هنگام وضع حمل مشاهده میکردند که جریان خلقت از جسم و خون سرچشمه میگیرد مراسمی را به وسیله زنان برای از بین بردن قطحی اجرا میکردند و کم کم جادوگری به وجود آمد که مختص زنان شد. همچنین به دلیل آنکه از راز دستگاه تناسلی آگاه نبودند و گمان میکردند در رحم زنان ارواح خلاقی مسکن دارند که موجب باروری میشوند در بعضی جوامع به آن رنگ خدایی میدادند و پرستش میکردند. در جوامع قدیمی که نظام تولید آن کشاورزی بود گاه زنان مقام بالایی مییافتند و به همین روی در افسانههای قدیمی از زنان مقتدری سخن رفته است. برای مثال بلقیس که سالها بر سرزمین سبا که قسمتی از سرزمین یمن در روزگاران قدیم بود فرمان میراند و یا سمیرامیس ملکه آشور و بابل که در اساطیر از او به عنوان زنی شجاع، زیبا و جنگجو و دانا نام برده میشود و یا در پادشاهان ایرانی از زنی به اسم هما یا آزادچهر نام برده شده است. در آن زمان برخی از زنان در طبقه اشراف قرار داشتند و مقتدر بودند و در برخی جوامع به قدرت سیاسی یا روحانی میرسیدند. در طبقات پایین جامعه نیز زنان همراه مردان در تولید شرکت داشتند که البته این هم بستگی به وضع جغرافیایی منطقه سکونت آنها داشت. در مناطق پر آب که زراعت و کشاورزی رونق داشت و نیازمند نیروی کار بیشتری در کارهای خانه نقش داشتند. در این زمان زن موجودی ناقص عقل و ضعیف و ترسو تلقی نمیشد و در دلاوری مانند مردان بود چنانکه در شاهنامه فردوسی از زنان نامدار و شیرزن و زن چارهگر و چارهجوی و تیزهوش فراوان سخن رفته است.
در عصر هخامنشی در طبقه اشراف، محصور شدن زن در خانه و حجاب، علامت نجابت و عفت است و زن مانند طبقات زحمتکش جامعه کار نمیکند و به همین دلیل سخت وابسته و مملوک است و چادر و چاقچور رسم میشود. در حقیقت آن پوشش و انزوا، سنت اشراف بود ولی زن در طبقات پایین چون در کار گلهداری و کشاورزی و خانه داری و تولید به نحوی سهیم است و از خانه بیرون میرود و این کار عادی و هنجار است زن در پرده نیست و از آزادی بیشتری برخوردار است.
این وضع تا زمان اشکانیان و ساسانیان هم ادامه دارد و چون نظام فئودالی متمرکز به تدریج شکل میگیرد و استثمار زمینداران بزرگ از دهقانان رواج مییابد زنان علاوه بر موقعیت اجتماعی خود در دام آداب و رسومی جدید هم میافتند مانند اینکه به عنوان یک رسم عادی و محترم، دختری که میخواهد ازدواج کند نخست به خانه خان و کدخدا میرود. در زمان ساسانی موقعیت زن به جایی میرسد که مرد قبل از اینکه شوهرش باشد مالک او به عنوان یک کالاست و عندالزوم میتواند او را کرایه بدهد (حتی بدون رضایت زن) و این وضع جامعه ایرانی قبل از اسلام است. شاید ریشه اینکه پس از اسلام در فقه نیز نکاح را در کتاب بیع آوردهاند و زن به عنوان یک کالا موضوع بیع و معامله قرار گرفته همین فرهنگ بازمانده از پیش از اسلام باشد که با منطق قرآن درباره انسان ناسازگار است. به هر حال پیش از اسلام زنان وسیله زینت و بازیچه جنسی مردان میشوند به طوری که فرهنگ حرمسراداری که یکی از زشتترین یادگارهای تاریخ به ویژه تاریخ ایران است به وجود میآید و بهرام گور صدها زن و دختر را در حرم خود گرد میآورد که فردوسی شاعر ایرانی در اشعارش او را بسیار ذم و نکوهش میکند. و یا به نوشته طبری، خسرو پرویز غیر از دخترانی که خدمتکار و خنیاگر و مطرب او بودند سه هزار زن داشت و بعد از اسلام هم در پادشاهان ایران به ویژه از زمان صفویه که امپراطوری ایرانی را احیأ میکنند این رسم باقی است.
پس زنان ایرانی در عهد ساسانیان پستترین منزلت اجتماعی را دارند و نام بردن چند زن استثنایی از طبقه اشراف مانند پوراندخت و آذرمیدخت که طبق قوانین سلطنتی که سلطنت نباید خارج از خانواده شاهی برود و در صورت نبودن ولیعهد چارهای نیست جز آن که برای حفظ سلطنت در خانواده شاهی قدرت را به زن بدهند و به علت نبودن جانشین مرد این زنها مدت کوتاهی بر تخت لرزان شاهی تکیه زدند نباید موجب اشتباه شود.
در روم باستان و یونان پیش از علم و تمدن قدیم، مرد حق کشتن همسر را هم داشت که در بعضی از روستاهای ما امروزه هنوز این حق پابرجاست و نمونه هایی از آن را اطلاع دارم. با پیشرفت و ترقی جامعه و رونق کشاورزی، زن اندکی در داخل خانه کسب قدرت کرد و بزرگترین افتخارش شوهرداری و خانه داری و کار کردن بود. اما آزادی مردان، زنان هرزهای را به وجود آورد و این غده چنان گسترش پیدا کرد که تمدن یونان را نابود کرد و پس از آن تمدن روم نیز به وجود آمد که تمدن روم نیز به خاطر رواج هرزگی و رسمی شدن آن فرو ریخت (یکی از علل درونی فروپاشی تمدن روم) چون دیگر زنان و مردانی نبودند که پایبند ازدواج باشند، هرزگی رسم بود و خانواده وجود نداشت، فرزند داری و تربیت فرزند بیمفهوم بودو در این صورت دیگر کار و تولید و حفظ جامعه و همه چیز از بین میرود و یک تمدن فرو میریزد.
برگرفته از وبلاگ نصور از دست نوشته های عمادالدین باقی
ابن متن ادامه دارد واینجا بخش تاریخ باستان آن آمده است ادامه ی آن تاریخ اسلام است.
توجه توجه
احتیاط شرط عقل است
مشترک مورد نظر دیوانه است، نزدیک نشوید
پاییز دیوانه ام می کنه
آبان دیوانه ام می کنه
بارون دیوانه ام می کنه
عطر کاج بارون خورده دیوانه ام می کنه
پیاده روی تو این هوا دیوانه ام می کنه
خلاصه من دیوانه ام. فاصله ایمنی را رعایت فرمایید
یک سال بعد ازازدواجم، متوجه شدم که تغییری پیش آمده،برای اینکه حدسم به گمان تبدیل شودبه دکتری مراجعه کردم.وقتی نتیجه را به همسرم گفتم با ناباوری، سکوت کرد.
دنبال دکتری بودم که هرچه سریعتر مشگلم راحل کند . پزشگ زن بود وبرایم یک سونوگرافی نوشت.
آینده نامشخص واینکه اگرنتوانم هرگز بچه دارشوم من راتکان داد.می دانستم درجامعه ای که زندگی می کنم زنانگی، با بچه دارشدن گره خورده، واگربچه دارنشوم مفهوم زنانگی خود را از دست می دهم.اگرروزی بچه خواستم چه خواهد شد؟تمام این سولات ذهنم را مشغول می کرد.افکار سنتی بیشتر از مصلحتم برمن غلبه کرد وتصمیم برای کورتاژ تغییر کرد.البته کنجکاوی برای داشتن فرزند هم بی تاثیر نبود.
از همسرم نظرش را پرسیدم، در حالی که سخت برآشفته بود،گفت: من بچه نمی خواهم،از خطرات احتمالی برایش گفتم.از من خواست که بیشتردرمورد قضیه فکر کنم.
بلاخره تصمیمم را گرفتم وماههای حاملگی با کاهش وزن وعق زدن های صبح شروع شد. در سه یا چهار ماهگی حس می کردم که این حالتها در بقیه روز هم ادامه دارد مرتب مجبور بودم که بخوابم چون به محض سر پا ایستادن حالت تهو بیشتر می شد.مراجعه به دکتر در هر ماه وچکاب ماهیانه هم جزوبرنامه ام بود.شکمم هر ماه بزرگتر می شد واحساس می کردم که چقدر دلم می خواهد حمایت شوم.مرتب بیمار می شدم وموجودی که در وجودم ول می خورد را هر روز بیشتر حس می کردم.هر چه بیشتر سنگین می شدم مشکلاتم هم بیشتر می شد.تا ماه هفت وهشت شبها خوابیدن برایم مشکل شده بود شکمم خیلی بزرگ بود وخوابیدن را برایم سخت کرده بود .جنسیت بچه در ابتدای حاملگی برایم مهم نبود، ولی هر چه به زایمان نزدیک می شدم جنسیت بچه برایم مهمتر می شد. ماهای آخر دیگر اصلا دلم نمی خواست بچه ام دختر باشد. روزها برایم سخت می گذشت و اینکه بچه ام بخواهد آینده ای مثل من داشته باشد عصبانیم می کرد.شرایط زندگی برایم سخت تر می شد.راه رفتن هم دشواربود.اواخر حاملگی حس می کردم وزنه ای سنگین روبه پایین مرا می شکافد ومی خواهد به بیرون بخزد.با گرفتن دستم به دیوار ونفسهای عمیق مسافتهای کوتاه راه می رفتم .
مادرم برایم بسیار نگران بود. بعد شنیدم که به خواهرم گفته بود می ترسم نتواند دوام بیاورد،ازدستم برود.ولی فامیل همسرم بی اعتنا وقتی از وضعیتم شکایت می کردم می گفتند: اگرتو یکی شوداری ما چند تاشو زاییدم.هیچ وقت یادم نمی رود صحنه ای که به یکی ازاقوام همسرم گفتم: خودم مهم نیستم، دلم می خواهد بچه ام سالم به دنیا بیاید.او سکوت کرد ولی با تمام وجودش فریاد می زد "البته که تومهم نیستی.یک مادر حتی باید جانش را برای بچه اش فدا کند تا مفهوم مادر را داشته باشد".سالها از گفتن این حرف عصبانی بودم خشونتی که من به خودم روا داشتم وفقط به بچه ی در راه فکر می کردم.این بی رحمی ،حالم را بهم می زد و نفرتم را نسبت به مادری تشدید می کرد.
افسانه ی مادری! مادرخوب بودن زمانی مفهوم دارد که تو از همه چیز بگذری،از خودت ،خواسته هایت،آرزوهایت.این کاملا طبیعی است.اگر اینگونه نباشی فقط یک نفر به دنیا اضافه کردی ولی مادری نکردی.این مفاهیم مرتب در ذهنم وُل می خورد.
همسرم راه دور کار می کرد وقتی هم که به خانه می آمد زیاد در اصل موضوع فرقی نمی کرد چون حس می کردم اصلا نمی فهمد من در چه وضعیتی هستم.مرتب می گفت توکه تنها نیستی اینهمه زن در روز می زایند هیچکدوم مثل تونیستند.با تمام این حرفها بودنش درکنارم در ا احساس امنیت ایجاد می کرد. اگر شب یا نصف شب اتفاقی می افتاد حداقل یک نفر بود.
زایمان باید در اسفند اتفاق می افتاد بنابراین من دوهفته قبل از تاریخ زایمانم به خانه تکانی عید مشغول شدم.خواهرم و یک خدمتکار هم کمکم می کردند تا بتوانم از عهده کارها برآیم. فکر می کردم اینطوری مفهوم زن خوب را خواهم داشت وکمتر مورد انتقاد فامیل همسرم قرار می گیرم.
روزهای آخربارداری با ورم شدید وقیافه ای روبرو بودم، که در آیینه خودم هم وحشت می کردم.
صبحتهای آزاردهنده که ای وای چون زشت شده حتما بچه اش دختر است ،چنان تحقیر آمیزبود که من را به گریه می انداخت.از خودم واز همه ی زنهای دنیا بدم آمده بود. از مادری، از بچه آوردن واز عذاب کشیدن متنفربودم. فقط دلم می خواست زودتر خلاص شوم.
دکتر روزهای آخر نوید یک بچه سالم وتپل مپل را به من داد.گفت چون بچه درشت است باید سزارین شوم.اصرار کردم که می خواهم زایمانم طبیعی باشد ولی دکتر با اصرار من مخالفت کرد وگفت نمی توانی! در شرایطی نیستی که طبیعی زایمان کنی.این باز دستاویزی شد برای حرفهایی که باز من را متاثر می کرد."مثل اینکه نمی تونه زایمان کنه،مادر باید درد بکشه تا بفهمه، تا درد نکشی مادر نیستی ،خداشانسه بده،زمانه ی ما که اینجوری نبود، می مردی باید می زایدی!"
دردزایمان اصلا وجود نداشت.تصمیم گرفتم توصیه ی پزشک را بپذیرم و برای سزارین آماده شوم.
بالاخره روز موعود رسید.روزی که لحظه شماری می کردم.صبح ساعت هفت به بیمارستان رفتم ولی چون چند زایمان قبل از من بود نوبت من به ساعت یازده افتاد.
مراحل مقدماتی قبل از عمل را انجام دادم تا به مرحله ی اتاق عمل رسیدم.هرکدام از زنهایی که پشت اتاق عمل منتظر سزارین بود حالتهای مختلفی دشت.یکی می لرزید،یکی دعا می خواند ویکی هم مثل من با چشمهای گشاد شده منتظر بود ببیند چه اتفاقی برایش می افتد.
کنجکاوی رسیدن به این مرحله برایم خیلی جالب بود ولی وقتی که وارد اتاق عمل شدم تمام تصورم شکست.احساس کردم درسلاخانه هستم، انگار که اصلا آدم نبودم.مردان وزنانی که دور وبرم بودند بدون اینکه کلامی با من حرف بزنند به انجام عملیات برروی من پرداختند.احساس می کردم ماشینی هستم که قرار است قطعه ای از آن پایین گذاشته شود.احساس حقارت لعنتی!احساس تنهایی در برابر آدمهای ناشناسی که با خنده وشوخی قرار بود مرا بشکافند. لخت برروی تخت خوابیده بودم بدون اینکه بتوانم تکان بخورم .فضای سرد اتاق عمل من رابه یاد مرده شور خانه انداخت. شکمم درد می کرد.وبعد...
در ریکاوری به هوش آمدم.اولین کاری که کردم دستم رابرروی شکمم گذاشتم کرخت وخالی بود.احساس بدی داشتم.موجودی که نه ماه با اوزندگی کرده بودم دیگر سر جایش نبود.پایین پایم نوزادانی در حال وول خوردن بودن چهار یا پنج تا که نمی دانستم کدامشان مال من هستند.
روپوش پرستاری که از بقل دستم رد شد را گرفتم وگفتم بچه ام، بچه ام سالمه واو گفت آره نگران نباش.گفتم من را ببرید بیرون، نمی خوام اینجا باشم.بعداز حدود نیم ساعت با اصرارهایم، من را به بخش بردند. پرستارمردی که با برانکارد من رابه اتاقم می برد به این توجه نداشت که کسی روی برانکاردخوابیده، با زدن آن به در ودیوار به شدت زخمهای تازه ی من را دردناک می کرد.من با فریاد و التماس می خواستم که آهسته تر حرکت کند.
بالاخره به اتاقم رسیدم، گریه امانم رابریده بود، وحشت تمام وجودم را پرکرده بود.درد وحشتناک زخمها واینکه حالا چه خبری از بچه ام می شنوم من را به شدت عذاب می داد.اولین نفری که به اتاقم آمد مادرم بود.می خندید وبا خوشحالی خبر یک پسر سالم وسرحال را به من داد.احساس کردم که ازدرد و اضطرابم کم شد.
بچه را آوردند.از دیدنش تعجب کرم کله اش بزرگ بود،چشمانش را به زور باز کرد.روی سینه ام قرارش دادم. یادم آمد به بچه گربه هایم. سرش را برای پیدا کردن سینه می چرخاند.همسرم با افتخار آمد داخل وحالم را پرسید ومن باحال نذارگفتم خوبم.زخمهای شکمم بسیار من را می آزرد. گاهی قفسه ی سینه ام آنقدر تحت فشار بود که حس می کردم نفسم بالانمی آید.توصیه های دکتر راه رفتن بود که زودتر بتوانم بیمارستان را ترک کنم، مرا مجبور می کرد که با شرایط خیلی بد مجبور به راه رفتن شوم.بعد از سه روز من بیمارستان را با موجودی که می پرستیدم ترک کردم.مادری من آغاز شده بود.