نامه ­ای برای خودم (ژیلا)

وقتی به دنیا آمدم، قرار بود فقط از ارتفاع و صداهای بلند، برای حفظ و بقایم، بترسم ولی نمی­دانم روزگار با من چگونه تا کرد که به خاطر دختر بودنم، لباس شرم و حیا را به تنم دوخت. به خاطر زن بودنم درس اطاعت و فرمانبری را به من آموخت و ترس از مخالفت همچون پیراهن یوسف بر تنم کرد. سال­ها با این ترس ناآگاهانه زندگی کردم و خود را با آویز وابستگی معنا بخشیدم. ولی دیگر از این تاریکی­ها خسته و فرسوده، به دنبال راهی به اینجا و آن جا پرس و جو می­کردم تا آنکه صدای پیر برنایی گوشم را نوازش داد که ای انسان، به خود آی. تو زیبایی و والا، قدر خود را بدان و آسیب­های به دور مان. نور آگاهی به چشمان و قلبم رسید. به خود نظر افکندم همچون پزشکی تجربی. به کالبد شکافی خود پرداختم. لایه­ های ناشکفته خویش را کنار زدم تا به غده های ترس که به هم تنیده بودند دست یافتم وآن­ها را همچون گره­های کور باز نمودم. دیدم کلافی واهی بود که من سال­ها به دور خود پیچیده بودم. علف­هاب هرزی که دست­ها و پاهایم را برای رشد و بالندگی بسته بود. آن­ها را از ریشه کندم. شروع به باغبانی وجودم کردم. دانه­ های نهفته در خاک سرشتم را با آب زلال اعتماد به نفس و اتکاء به باورهای خویشتن آبیاری نمودم. حال، در انتظار رویش آن هستم، می­دانم که برای مبدل شدن به بوستانی، شب و روز باید آن را مراقبت و نگهداری کنم. ولی آن تا روز طولی نخواهد کشید، که تلاش­هایم به بار خواهد نشست و عطر زنانگی­ ام همه جا پخش خواهد شد و از گل­های بوستانم به خاطر زن بودنش شرمگین نخواهم گشت. چرا که میخواهم زیبایی­ها ی آن بوستان را به تماشا و نمایش بگذارم.

به قلم ژیلا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد