وقتی به دنیا آمدم، قرار بود فقط از ارتفاع و صداهای بلند، برای حفظ و بقایم، بترسم ولی نمیدانم روزگار با من چگونه تا کرد که به خاطر دختر بودنم، لباس شرم و حیا را به تنم دوخت. به خاطر زن بودنم درس اطاعت و فرمانبری را به من آموخت و ترس از مخالفت همچون پیراهن یوسف بر تنم کرد. سالها با این ترس ناآگاهانه زندگی کردم و خود را با آویز وابستگی معنا بخشیدم. ولی دیگر از این تاریکیها خسته و فرسوده، به دنبال راهی به اینجا و آن جا پرس و جو میکردم تا آنکه صدای پیر برنایی گوشم را نوازش داد که ای انسان، به خود آی. تو زیبایی و والا، قدر خود را بدان و آسیبهای به دور مان. نور آگاهی به چشمان و قلبم رسید. به خود نظر افکندم همچون پزشکی تجربی. به کالبد شکافی خود پرداختم. لایه های ناشکفته خویش را کنار زدم تا به غده های ترس که به هم تنیده بودند دست یافتم وآنها را همچون گرههای کور باز نمودم. دیدم کلافی واهی بود که من سالها به دور خود پیچیده بودم. علفهاب هرزی که دستها و پاهایم را برای رشد و بالندگی بسته بود. آنها را از ریشه کندم. شروع به باغبانی وجودم کردم. دانه های نهفته در خاک سرشتم را با آب زلال اعتماد به نفس و اتکاء به باورهای خویشتن آبیاری نمودم. حال، در انتظار رویش آن هستم، میدانم که برای مبدل شدن به بوستانی، شب و روز باید آن را مراقبت و نگهداری کنم. ولی آن تا روز طولی نخواهد کشید، که تلاشهایم به بار خواهد نشست و عطر زنانگی ام همه جا پخش خواهد شد و از گلهای بوستانم به خاطر زن بودنش شرمگین نخواهم گشت. چرا که میخواهم زیباییها ی آن بوستان را به تماشا و نمایش بگذارم.
به قلم ژیلا