اولین کتابی که جا گذاشتم:

می دونم فتانه عزیز می خواین که خودم بنویسم. ولی این خیلی جالب بود.
هفته پیش این مطلب رو خوندم و خیلی توجهم رو جلب کرد. تو کشوری که سرانه کتاب خواندن 3دقیقه هست، نمی دونم جدان این کار چه تاثیری خواهد داشت. به هر حال این کار رو کردم. قرار نبود که بایستم و ببینم که اصلا کسی سر وقت کتاب میاد یا نه، ولی داشتم از کنجکاوی می مُردم. به سختی تونستم راهم و بگیرم و برم. امیدوارم که این کتاب حالا حالاها دست به دست بگرده. یکی از دوستانم وقتی دید که چی می خونم گفت خداااا به داد برسه. تو این کتاب رو نخونده اینی، از این به بعد چی می شی؟؟؟!!! برای من تاییدی بر عملکردم و طرز تفکرم بود. اگه کتابی که من جا گذاشتم به دستتون نرسید، بهتون پیشنهاد می کنم که به هر صورت کتاب رو بخونید.

کتابت را جا بگذار
جا گذاشتن کتاب در مکان‌های عمومی رفتاری است که اکنون در ایتالیا و فرانسه هم رو به فزونی گذاشته.
کسی که کتابش را در مکانی عمومی رها می‌کند، هویت خود را آشکار نمی‌کند و ادعایی هم بابت قیمت کتاب ندارد، اما یک درخواست از خواننده یا خوانندگان احتمالی بعدی دارد: "شما نیز بعد از خواندن کتاب، آن را در محلی مشابه قرار دهید تا دیگران هم بتوانند از این اثر استفاده کنند." رول هورنباکر نخستین کسی بود که این حرکت را انجام داد. او یک فروشنده کامپیوتر در  
 ایالت  میسوری امریکا بود و نام این رفتار را Book Crossingگذاشت؛ یعنی  
کتاب  در گردش. 
 
در فرانسه کتاب‌های در حال گردش از 10 هزار جلد فراتر رفته است. این رفتار جدید را می‌شود به نوعی "کمپین کتابخوانی" یا "کمپین به اشتراک گذاشتن کتاب" در نظر گرفت؛ کمپینی که می‌تواند به مثابه یک پروژه فرهنگی قابل تامل باشد.
حالا رفتار مذکور به قدری در غرب رواج یافته که کم‌کم از ترکیه نیز سر درآورده است. در ترک‌بوکو یکی از شهرهای ساحلی ترکیه کنار دریا قدم می‌زدم که کتابی روی شن‌ها توجهم را جلب کرد. فکر کردم حتما صاحب کتاب‌ فراموش کرده آن را با خود ببرد. برش داشتم و همین‌که چشمم به صفحه اولش افتاد؛ از خوشحالی در پوست خود نگنجیدم. در صفحه اول کتاب یک نفر متن زیر را نوشته بود:
"من این کتاب را با علاقه خواندم و آن را در همان مکانی که به آخر رسانده بودم رها کردم. امیدوارم شما هم از این کتاب خوش‌تان بیاید. اگر از آن خوش‌تان آمد بخوانید و گرنه در همان نقطه‌ای که پیدایش کرده‌اید، بگذارید بماند اگر کتاب را خواندید شماره‌ای به تعداد خوانندگان اضافه کنید و با ذکر محل پایان مطالعه، در جایی رهایش کنید."
در همان صفحه دستخط سومین خواننده توجهم را جلب کرد: "خواننده شماره سه در ترک‌بوکو". پس تا به‌حال سه نفر که همدیگر را نمی‌شناسند این کتاب را خوانده‌اند. طبق اصلاعات موجود در همان صفحه، خواننده اول کتاب را در استانبول و خواننده دوم در شهر بُدروم مطالعه‌ی آن را به پایان رسانده و رهایش کرده بود.
برای این سنت جدید کتابخوانی سایت اینترنتی‌ای راه‌اندازی شده تا علاقمندان بتوانند با عضویت در آن به رهگیری کتاب‌هایی که رها کرده‌اند، بپردازند. 
 
 توصیه می‌کنم سری به سایت bookcrossing.comبزنید. 
 
 طبق اطلاعات موجود در حال حاضر بیش از 2 میلیون و 500 هزار جلد کتاب که اطلاعات‌شان در این سایت ثبت شده در حال گردش هستند. هدف گردانندگان سایت یاد شده، تبدیل کردن دنیا به یک کتابخانه‌ی بزرگ است. از این به بعد اگر در کافه، در لابی هتل، یا سالن انتظار سینما کتابی را پیدا کردید، تعجب نکنید چون ممکن است با یک جلد "کتاب در گردش" روبرو شده باشید…  
 
(به نقل از پایگاه اطلاع رسانی شهر کتاب) این مطلب در روزنامه شرق امده، مورخ یکشنبه 14 شهریور 1389، ش. 1054، صفحه: 9، به قلم خانم مرضیه رسولی.

سوالات پسرک سوئدی درباره ی ورزش بانوان در ایران

ارسالی از مهدی محمدی-سوئد



- میگم خانومای ایرانی تو ایران هم مجبورن با همین لباسا ورزش کنن یا

فقط وقتی که از ایران میان بیرون باید اینا رو بپوشن؟

نه – تو ایران مجبور نیستن این لباسا رو بپوشن.

- یعنی اگه شما اونا رو بدون این لباسا ببینین اشکال نداره؟

- من این رو گفتم؟

- آره دیگه، خودت گفتی تو ایران مجبور نیستن این لباسا رو بپوشن.

- اونا مجبور نیستن این لباسا رو بپوشن واسه اینکه آقایون اصلا نمی‌تونن ورزش کردن خانوما رو ببینن، چون دیدن ورزش اونا با این لباسا هم اشکال داره.

- ولی اینجا که اشکال نداره.

- خب، اونجا داره.

- چرا؟

- چون ما می‌خواهیم خانوم‌هامون در مسابقات جهانی شرکت کنن، ما که نمی‌تونیم به اینا بگیم آقایون نگاه نکنن ولی تو کشور خودمون می‌تونیم بگیم.

- اینکه آقایون ورزش خانوما رو ببینن، اشکالش واسه خانوماست یا آقایون؟

- واسه هر دو.

- اگه واسه خانوما هم اشکال داره، پس چرا خانوما میان اینجا تا آقایون خارجی نگاشون کنن؟

- واسه اینکه اشکالش این قدر نیست که ما خانوم‌هامون رو از مسابقات جهانی محروم کنیم.

- اشکالش چقدره؟

- نمی دونم .

- پس فقط آقایون ایرانی نباید ورزش کردن خانومای ایرانی رو ببینن؟

- احتمالا.

- ولی اینجا آقایون ایرانی میان ورزش خانومای ایرانی رو می‌‌بینن.

- کیا؟

- ورزشکاران مرد ایرانی و اعضای سفارت.

- خب اینا میان تا تیم بانوان رو تشویق کنن.

- مگه تو ایران آقایون واسه چه کاری میرن ورزشگاه؟

- خب اونجا به اندازهء کافی خانم هست که تشویق کنن.

- یعنی اگه خانم‌ها برای تشویق به اندازهء کافی نبودن، آقایون می‌تونن برن تشویق کنن؟

- نه.

- یعنی فقط آقایون ایرانی که تو ایران زندگی می‌کنن نمی‌تونن برن ورزش خانوم‌های ایرانی رو ببینن؟

- ولش کن بابا. راستی می‌خواهی چی کاره بشی؟

اما از آنجایی که این هموطن ۱۶ ساله دوست ما را با سفیر ایران عوضی گرفته بود، اصلا ول کن معامله نبود.

- میشه بگی اشکاله دیدن ورزش خانوما چیه؟

- مشکل شرعی داره.

- شرعی یعنی چی؟

- شرعی یعنی دینی.

- چرا؟

- ببین عزیزم، شاید تو این کشور این چیزا عادی باشه اما تو ایران عادی نیست. به همین خاطر ممکنه آقایون با دیدن این چیزا به مشکل بیافتن.

- چه مشکلی؟

- ممکنه به گناه بیافتن.

- یعنی شما هم ممکنه با دیدن مامان من به گناه بیافتی؟

- مگه مامان تو ورزشکاره؟

- آره.

- جدی؟ نه خب.منظورم اونا بود.

- اونا کی هستن؟

- اونایی که این قانون رو گذاشتن منظورشون این بوده که ممکنه بعضی از مردا به گناه بیافتن نه همه شون.

- تو کشور شما واسه اینکه بعضی از مردا به گناه نیافتن، جلوی همهء مردا رو می گیرن؟

- آره.

- خب دیدن ورزش خانوما از تلوزیون که بیشتر می‌تونه آقایون رو به گناه بندازه، چون تلوزیون تصویر بسته‌تری نشون میده.

- من گفتم که ورزش خانوما از تلوزیون پخش میشه؟

- مگه نمیشه؟

- نه.

- پس اون خانومی که نمی‌تونه بره ورزشگاه چه جوری ورزش خانوما رو می‌بینه؟

- احتمالا نمی‌بینه.

- این جوری که هیچ تبلیغی برای ورزش خانوما نمی‌شه و بتدریج خانومای کشور علاقه‌مندی خودشون رو به ورزش از دست میدن.

- نه بابا، این طورا هم نیست.

- من اگه جای خانوم‌های کشورتون بودم در اعتراض به این مسأله دیدن مسابقات ورزشی آقایون رو تحریم می‌کردم.

- کی به تو گفته که خانوما می تونن برن ورزش کردن آقایون رو ببینن؟

- مگه نمی تونن؟

- نه.

- چرا؟

- چون اون هم مشکل شرعی داره.

- یعنی تلوزیون شما اصلا ورزش رو پخش نمی کنه؟

- چرا ورزش آقایون رو پخش می کنه.

- این که خانوم‌ها ورزش آقایون رو از تلوزیون ببینن که بدتره.

- چرا؟

- وقتی که من به استادیوم میرم با خودم یک دوربین هم میبرم چون از اون بالا چیزی پیدا نیست ولی از تلوزیون همه چیز پیدا است.

- خب، آره …. راستی بابات کجاست؟

- اگه خانوم‌ها نباید ورزش کردن آقایون رو ببینن، پس چرا خانوم‌های ورزشکار شما وقتی میان اینجا، ورزش کردن آقایون رو میبینن.

- ببین! یه چیزایی هست که شاید خودش بد نباشه ولی اشاعهء اون اشکال داره.

- اشاعه یعنی چی؟

- اشاعه یعنی ترویج و همگانی کردن اون.

- یعنی اگه همه بیان و ورزش رو ببینن خوب نیست؟ من قبلا فکر می‌کردم که دولت‌ها کلی پول خرج می‌کنن تا همه بیان سراغ ورزش

- نه! ترویج بی بند و باری اشکال داره.

- مگه دیدن ورزش بی بند و باریه.

- ببین! این حرفا واسه اینه که تو دلیل حجاب رو نفهمیدی. ما اعتقاد داریم که حجاب یک محدودیت نیست بلکه مصونیت هست.

- معنی این جمله که الان گفتی چیه؟

- یعنی اینکه من غلط بکنم دیگه بیام خونهء شما



یکی از چیزهایی که این طرفها به وفور یافت می شود، بچه‌های کم سن و سالی هستند که متولد و مقیم خارج از ایرانند، به ظاهر ایرانی اند، اما هیچ شباهتی به ایران و ایرانی ندارند. بسیاری از آنها حتی زبان فارسی را هم بلد نیستند و برخی از آنان که می توانند دست و پا شکسته منظورشان را برسانند، چیز زیادی از ایران نمی دانند.

چند وقت پیش به همراه دوستی که خیلی برای مترقی نشان دادن سیمای جمهوری اسلامی احساس وظیفه می‌کند، منزل یکی از دوستان بودیم که یک فرزند ۱۶ ساله داشت با همان تفاسیری که ذکر شد. گویا این هموطن ۱۶ ساله به دیدن یکی از مسابقات ورزشی در سوئد رفته بود که بانوان ایرانی هم در آن شرکت داشتند. نوع پوشش بانوان ایرانی سوالاتی را در ذهن این هموطن ۱۶ ساله و دیگر دوستان وی ایجاد کرده بود که وی را بر آن داشت تا آن سوالات را با یک ایران شناس متبحر در میان بگذارد.

سعی کردم تا موضوع بحث را عوض کنم اما این دوست ما به جنگ نوجوان ۱۶ ساله‌ای رفت که با سوالات ساده و بی‌آلایش خود به ما فهماند که بایدها و نبایدهای امروز ایران از چنان منطق بی‌پشتوانه‌ای برخوردارند که حتی از قانع کردن یک نوجوان ۱۶ سالهء سوئدی هم ناتوان است.

به مناسبت روز مرد نوشته شده

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چندی خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی

در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو بلند گفتی:"زهرمار!"
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود

در پارک، به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

من باید لباس هایت را بشویم و اتو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است
.
.
.
.
مردی به من نشان بده تا امروز را به او تبریک بگویم!

با احترام به همه انسانهای جدا از واژه زن و مرد!

اگر به خانه‌ی من آمدی شعری از غاده السمان شاعری توانا از سوریه

اگر به خانه‌ی من آمدی

برایم مداد بیاور مداد سیاه

می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم

تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم

یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!

یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها

نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!

یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم

شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!

یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد

و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!

نخ و سوزن هم بده، برای زبانم

می‌خواهم ... بدوزمش به سق

... اینگونه فریادم بی صداتر است!

قیچی یادت نرود،

می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!

پودر رختشویی هم لازم دارم

برای شستشوی مغزی!

مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند

تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.

می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !

صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!

می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،

برچسب فاحشه می‌زنندم

بغضم را در گلو خفه کنم!

یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم

برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،

فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،

به یاد بیاورم که کیستم!

ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند

برایم بخر ... تا در غذا بریزم

ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !

سر آخر اگر پولی برایت ماند

برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،

بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:

من یک انسانم

من هنوز یک انسانم

من هر روز یک انسانم

فقر

میخواهم  بگویم ......

فقر  همه جا سر میکشد .......

فقر، گرسنگی نیست .....

فقر، عریانی  هم  نیست ......

فقر،  گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میکند .........

فقر، چیزی را  " نداشتن " است ، ولی  ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست  .......

فقر، ذهن ها را مبتلا میکند .....

فقر، بشکه های نفت را در عربستان ، تا  ته  سر میکشد .....

فقر،  همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......

فقر،  تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......

فقر، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....

فقر، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....

فقر،  همه جا سر میکشد ........

فقر، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست ..

فقر، روز را  " بی اندیشه"   سر کردن است ...




در حاشیه ی مطالعه کتاب

در آینه نگریستم و خود را تحسین کردم. تحسین برای اقدام به انجام کاری که شانزده سال از آن طفره می­رفتم. چون در این مدت پیوسته این­گونه به من القاء شده بود که کارها و تفکرات صحیحی دارم و کامل هستم و این باور غلط در افکارم باعث شده بود از ماجراجویی و آزمودن قلمروهای جدید به شدت واهمه داشته باشم. ولی بالاخره از پوسته خود بیرون آمدم و احساس می­کنم تعهدی را که در مقابل خودم داشته ­ام را بخوبی انجام داده ­ام. به نتیجه­ ای مطلوب رسیدن یا نرسیدن آن قدر مورد نظرم نیست که اراده­ ی اقدام به آن خرسندم می­کند، و این که فکر می­کنم می­توانم از عهده آن برآیم.

اگرچه با ایده­ ی بَرنده – بَرنده پیش رفته­ ام، ولی اگر میسر نشود باز هم احساس بازندگی ندارم زیرا سعی خودم را کرده­ ام و تابوی بیش از اندازه رعایت کردن دیگران را برای خودم شکسته ­ام. و از مفهوم کلی "هیچ مهم نیست" اگر کسی ناراحت شود، استفاده کرده­ ام.

و اکنون به عالم هستی می­گویم: "بله" و واقعیات را آن چنان که هست می­بینم نه آن چنان که پردازش ذهنی خودم است. این کتاب درس­های بسیاری به من آموخت. آموختم تا ترس­ها و نگرانی­هایم را ببینم و بشناسم و با برخوردی منطقی برآن­ها غلبه کنم.

به قلم طاهره

نامه ­ای به خود

هر زمانی که در خلوت خود به درونم عمیق فکر می­کنم، تفکرم بر این بوده که تقریبا هسته وجودی خود را شناخته ­ام. ولی با مطالعه­ ی کتاب" ترس را تجربه کنیم" اثر "دکتر سوزان جفرز"، مسائلی برایم روشن شد که همیشه جایی برای ریسک کردن وجود دارد. پس باید برای از بین بردن ترس­های نه چندان جدی درونی با آن­ها مواجه شد. که شاید کار چندان ساده ­ای هم نباشد. ولی می­توان با رو به­ رو شدن با آن­ها، تصمیم عاقلانه ­ای گرفت و با ایمان به اینکه [زندگی]  ارزش ریسک کردن دارد، خود را محک زد. به همین دلیل تصمیم گرفتم برای تجربه کردن مطالب این کتاب قدرت ریسک کردن را در درونم تقویت کنم و به روش­های مختلف با آن رو به­ رو شوم

به قلم خانم انصاری

نامه ­ای برای خودم (ژیلا)

وقتی به دنیا آمدم، قرار بود فقط از ارتفاع و صداهای بلند، برای حفظ و بقایم، بترسم ولی نمی­دانم روزگار با من چگونه تا کرد که به خاطر دختر بودنم، لباس شرم و حیا را به تنم دوخت. به خاطر زن بودنم درس اطاعت و فرمانبری را به من آموخت و ترس از مخالفت همچون پیراهن یوسف بر تنم کرد. سال­ها با این ترس ناآگاهانه زندگی کردم و خود را با آویز وابستگی معنا بخشیدم. ولی دیگر از این تاریکی­ها خسته و فرسوده، به دنبال راهی به اینجا و آن جا پرس و جو می­کردم تا آنکه صدای پیر برنایی گوشم را نوازش داد که ای انسان، به خود آی. تو زیبایی و والا، قدر خود را بدان و آسیب­های به دور مان. نور آگاهی به چشمان و قلبم رسید. به خود نظر افکندم همچون پزشکی تجربی. به کالبد شکافی خود پرداختم. لایه­ های ناشکفته خویش را کنار زدم تا به غده های ترس که به هم تنیده بودند دست یافتم وآن­ها را همچون گره­های کور باز نمودم. دیدم کلافی واهی بود که من سال­ها به دور خود پیچیده بودم. علف­هاب هرزی که دست­ها و پاهایم را برای رشد و بالندگی بسته بود. آن­ها را از ریشه کندم. شروع به باغبانی وجودم کردم. دانه­ های نهفته در خاک سرشتم را با آب زلال اعتماد به نفس و اتکاء به باورهای خویشتن آبیاری نمودم. حال، در انتظار رویش آن هستم، می­دانم که برای مبدل شدن به بوستانی، شب و روز باید آن را مراقبت و نگهداری کنم. ولی آن تا روز طولی نخواهد کشید، که تلاش­هایم به بار خواهد نشست و عطر زنانگی­ ام همه جا پخش خواهد شد و از گل­های بوستانم به خاطر زن بودنش شرمگین نخواهم گشت. چرا که میخواهم زیبایی­ها ی آن بوستان را به تماشا و نمایش بگذارم.

به قلم ژیلا

با خویشتن

نام کتاب: با خویشتن

نویسنده: دکتر شاد هملستر

ترجمه: مهدی قراچه­داغی – شهلا عارف

چاپ انتشارات آثار

چاپ اول تابستان 1375

چند روز پیش منزل یکی از دوستان بودم. ۴ عدد کتاب از کتابخانه­ اش قرض گرفتم، یکی از آن­ها همین کتاب بود. با توجه به شناختی که از مترجم، مهدی قراچه­ داغی، داشتم کتاب توجه­ ام را جلب کرد. برداشتی که من از این نوشته داشتم نیز جالب توجه است.

یکی این که ما روزانه و در تمام عمر توسط محیط، خانواده، اجتماع و دست آخر خودمان، بمباران عبارات منفی می­شویم بدون این که آمادگی آن را داشته باشیم. این عبارات چه بار مصیبت باری روی زندگی، جسم، روح و سرنوشت ما می­گذارد. نویسنده معتقد است که انسان مثل کامپیوتری است که تا حالا بدون هیچ مانعی اطلاعات منفی را پذیرا شده و از این پس باید این اطلاعات از حافظه ذهنی آن پاک شود و به جای آن اطلاعات مثبت جایگزین شود.

روشی که ارائه می­کند به این صورت است که از عبارات مثبت به شکل حال استمراری، واضح و تکه­ های کوچک استفاده کنیم. به طور مثال در مورد اضافه وزن به این شکل اول داده ­های گذشته را پاک کنیم که: تا حالا من کارهایی می­ کردم از جمله پر خوری و کم تحرکی و در واقع این­ها را دوست داشتم، ولی از الان به بعد از پر خوری و کم تحرکی ناراحت هستم و جای آن را با داده­ های لذت بردن از کم خوردن و پر تحرکی عوض می­کنم.

 نویسنده پیشنهاد می­کند که این پیام­ها را به صورت ضبط شده با صدای خودمان یا دوست دیگری هر روز گوش کنیم. هم چنین معتقد است که جملات و داده­ های منفی را روی کاغذ آورده و آن­ها را به صورت مثبت و حال استمراری در بیاوریم. ضمنا برداشتی که من داشتم این بود که ما همان­طور که در رابطه با دیگران معمولا حرف­ها و انتظاراتمان را درمیان نمی­گذاریم و انتظار داریم که بقیه خودشان پی به آن­ها ببرند، در مورد خودمان هم همین اشتباه را می­کنیم و آرزوها و رویاهایی در فکر ما هست که تصور می­کنیم چرا به این خواسته­ ها نمی­رسیم. در صورتی که در این مورد هم باید آرزوها و نیازها و خواسته­ ها را با صدای بلند با خودمان در میان بگذاریم و شفاف و صریح صحبت کنیم. در این صورت است که در جهت تحقق آن خواسته ها و آرزوها پیش خواهیم رفت.

من بر اساس الگو و برنامه ریزی قدیمی که داشتم، کارهایم را یکجا و دقیقه نود انجام می­دادم. ولی این بار تصمیم گرفتم به عنوان اولین قدم، موردی را که باید برای شرکت در جلسه روز دوشنبه مطالعه می­کردم، همان روز و سر فرصت مطالعه کنم. در واقع تکلیف روز دوشنبه را همان روز انجام دادم.

 کتاب ترس را تجربه کن در دست مطالعه است. من این کتاب را حدود 10-12 سال پیش خوانده بودم و از دوباره خواندنش شانه خالی می­کردم. از همان روز شنبه شروع کردم به مطالعه و با وجود این که حجم زیادی عقب بودم تا امروز بیشتر آن را خوانده­ ام. مصمم هستم کارهای دیگری را یک به یک به برنامه اخیر اضافه کنم. چون در همین یک مورد نتیجه عینی تاثیر این برنامه­ ریزی صحیح را مشاهده کردم.

به قلم منیژه

چراغ راهنمایی

ننه، فردا ساعت دو براتون بلیط قطار خریدم. سه ساعت تو راه هستین و باید ساعت شش تو مطب دکتر باشین. یادتون نره عینک خودت و آقاجون رو هم با خودتون داشته باشین و دفترچه بیمه ­تون. هم می­دونم که براتون خیلی سخته که تنها برین، ولی من می­ترسم که بیام. ریحانه پا به ماهه و باید کنارش باشم. وقتی از قطار پیاده بشید، اول خیابان ولی­عصر، هم تاکسی هست و هم اتوبوس. بهتره با اتوبوس برید. چون از خط ویژه می­ره و تو راه­بندان تهران گیر نمی­کنید. ولی ننه یادت باشه که در اتوبوس مجبوری در قسمت زنانه، دور از آقاجون بنشینی. چون تهران مثل روستای ما نیست که همه جا زن و مرد کنار هم تو مزرعه کار می­ کنند.

موقع سوار شدن آدرس رو به راننده نشان می­دی و از مسافرها هم کمک بگیر. باید چهار راه ولی­عصر - انقلاب پیاده بشید و از خط عابر پیاده رد بشید. حواستون باشه فقط از چراغ سبز عبور کنید. وقتی چراغ قرمزه بایستید. بعد به آن طرف چهار راه بروید و پیاده به خیابان فلسطین. مطب دکتر آن­ جاست. ننه خیلی حواست جمع باشه. نکنه تو اتوبوس جا بمونی و آقاجون رو گم کنی. به من قول بده که محو تماشای تهرانی­ها نشی و سر مقصد با آقاجون پیاده بشی. آدرس را در دو تا کاغذ نوشتم تا اگه همدیگر را گم کردید بتوانید پیدا کنید.

در چهار راه انقلاب- ولی­عصر، یک خانم گفت: حاج خانوم پیاده شید و ننه اسماعیل در لابه ­لای زن­های چاق و لاغر، با کیف­های گنده و یا بچه به بغل، یا چرخ خرید به­ دست، و برخی زنان پر فیس و افاده، به سختی پیاده شد و حاج­ آقایش را صدا کرد و خوشحال از اینکه در اتوبوس جا نمانده ­اند به طرف چهار راه حرکت کردند. تعلیمات اسماعیل موثر بود و آن­ها با مشاهده چراغ قرمز در کنار هم ایستادند. چند دقیقه­ ای طول کشید. چراغ سبز شد و مشتی با عجله از چهار راه عبور کرد و به طرف خیابان فلسطین حرکت کرد و طبق عادت مردان ایرانی که می­گویند زن اجازه ندارد شانه به شانه آن­ها حرکت کند، می­رفت که ناگهان متوجه شد که حاج­ خانمش نیست. با وحشت برگشت و با تعجب دید حاج خانم هنوز سر چهار راه ایستاده است. با تغیر گفت: " پس چرا ایستادی؟ چرا حرکت نکردی؟!" ننه  گفت: " سبز شد، ولی علامت روی چراغ یک مرد بود. مگه اسماعیل نگفت تو تهران جداسازی زن و مرد وجود داره؟ خب من منتظر ماندم تا نوبت زن­ها بشه."   

به قلم عزت