یکی از چیزهایی که این طرفها به وفور یافت می شود، بچههای کم سن و سالی هستند که متولد و مقیم خارج از ایرانند، به ظاهر ایرانی اند، اما هیچ شباهتی به ایران و ایرانی ندارند. بسیاری از آنها حتی زبان فارسی را هم بلد نیستند و برخی از آنان که می توانند دست و پا شکسته منظورشان را برسانند، چیز زیادی از ایران نمی دانند.
چند وقت پیش به همراه دوستی که خیلی برای مترقی نشان دادن سیمای جمهوری اسلامی احساس وظیفه میکند، منزل یکی از دوستان بودیم که یک فرزند ۱۶ ساله داشت با همان تفاسیری که ذکر شد. گویا این هموطن ۱۶ ساله به دیدن یکی از مسابقات ورزشی در سوئد رفته بود که بانوان ایرانی هم در آن شرکت داشتند. نوع پوشش بانوان ایرانی سوالاتی را در ذهن این هموطن ۱۶ ساله و دیگر دوستان وی ایجاد کرده بود که وی را بر آن داشت تا آن سوالات را با یک ایران شناس متبحر در میان بگذارد.
سعی کردم تا موضوع بحث را عوض کنم اما این دوست ما به جنگ نوجوان ۱۶ سالهای رفت که با سوالات ساده و بیآلایش خود به ما فهماند که بایدها و نبایدهای امروز ایران از چنان منطق بیپشتوانهای برخوردارند که حتی از قانع کردن یک نوجوان ۱۶ سالهء سوئدی هم ناتوان است.
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چندی خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو بلند گفتی:"زهرمار!"
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود
در پارک، به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!
تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده
عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد
من باید لباس هایت را بشویم و اتو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر
وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است
.
.
.
.
مردی به من نشان بده تا امروز را به او تبریک بگویم!
برایم مداد بیاور مداد سیاه
میخواهم روی چهرهام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لبها
نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بیواسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
میخواهم ... بدوزمش به سق
... اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
میدانی که؟ باید واقعبین بود !
صداخفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه میزنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم میخواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم میکنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی میفروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم
میخواهم بگویم ......
فقر همه جا سر میکشد .......
فقر، گرسنگی نیست .....
فقر، عریانی هم نیست ......
فقر، گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میکند .........
فقر، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست .......
فقر، ذهن ها را مبتلا میکند .....
فقر، بشکه های نفت را در عربستان ، تا ته سر میکشد .....
فقر، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......
فقر، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......
فقر، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....
فقر، همه جا سر میکشد ........
فقر، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ..
فقر، روز را " بی اندیشه" سر کردن است ...
در آینه نگریستم و خود را تحسین کردم. تحسین برای اقدام به انجام کاری که شانزده سال از آن طفره میرفتم. چون در این مدت پیوسته اینگونه به من القاء شده بود که کارها و تفکرات صحیحی دارم و کامل هستم و این باور غلط در افکارم باعث شده بود از ماجراجویی و آزمودن قلمروهای جدید به شدت واهمه داشته باشم. ولی بالاخره از پوسته خود بیرون آمدم و احساس میکنم تعهدی را که در مقابل خودم داشته ام را بخوبی انجام داده ام. به نتیجه ای مطلوب رسیدن یا نرسیدن آن قدر مورد نظرم نیست که اراده ی اقدام به آن خرسندم میکند، و این که فکر میکنم میتوانم از عهده آن برآیم.
اگرچه با ایده ی بَرنده – بَرنده پیش رفته ام، ولی اگر میسر نشود باز هم احساس بازندگی ندارم زیرا سعی خودم را کرده ام و تابوی بیش از اندازه رعایت کردن دیگران را برای خودم شکسته ام. و از مفهوم کلی "هیچ مهم نیست" اگر کسی ناراحت شود، استفاده کرده ام.
و اکنون به عالم هستی میگویم: "بله" و واقعیات را آن چنان که هست میبینم نه آن چنان که پردازش ذهنی خودم است. این کتاب درسهای بسیاری به من آموخت. آموختم تا ترسها و نگرانیهایم را ببینم و بشناسم و با برخوردی منطقی برآنها غلبه کنم.
به قلم طاهره
هر زمانی که در خلوت خود به درونم عمیق فکر میکنم، تفکرم بر این بوده که تقریبا هسته وجودی خود را شناخته ام. ولی با مطالعه ی کتاب" ترس را تجربه کنیم" اثر "دکتر سوزان جفرز"، مسائلی برایم روشن شد که همیشه جایی برای ریسک کردن وجود دارد. پس باید برای از بین بردن ترسهای نه چندان جدی درونی با آنها مواجه شد. که شاید کار چندان ساده ای هم نباشد. ولی میتوان با رو به رو شدن با آنها، تصمیم عاقلانه ای گرفت و با ایمان به اینکه [زندگی] ارزش ریسک کردن دارد، خود را محک زد. به همین دلیل تصمیم گرفتم برای تجربه کردن مطالب این کتاب قدرت ریسک کردن را در درونم تقویت کنم و به روشهای مختلف با آن رو به رو شوم
به قلم خانم انصاری
وقتی به دنیا آمدم، قرار بود فقط از ارتفاع و صداهای بلند، برای حفظ و بقایم، بترسم ولی نمیدانم روزگار با من چگونه تا کرد که به خاطر دختر بودنم، لباس شرم و حیا را به تنم دوخت. به خاطر زن بودنم درس اطاعت و فرمانبری را به من آموخت و ترس از مخالفت همچون پیراهن یوسف بر تنم کرد. سالها با این ترس ناآگاهانه زندگی کردم و خود را با آویز وابستگی معنا بخشیدم. ولی دیگر از این تاریکیها خسته و فرسوده، به دنبال راهی به اینجا و آن جا پرس و جو میکردم تا آنکه صدای پیر برنایی گوشم را نوازش داد که ای انسان، به خود آی. تو زیبایی و والا، قدر خود را بدان و آسیبهای به دور مان. نور آگاهی به چشمان و قلبم رسید. به خود نظر افکندم همچون پزشکی تجربی. به کالبد شکافی خود پرداختم. لایه های ناشکفته خویش را کنار زدم تا به غده های ترس که به هم تنیده بودند دست یافتم وآنها را همچون گرههای کور باز نمودم. دیدم کلافی واهی بود که من سالها به دور خود پیچیده بودم. علفهاب هرزی که دستها و پاهایم را برای رشد و بالندگی بسته بود. آنها را از ریشه کندم. شروع به باغبانی وجودم کردم. دانه های نهفته در خاک سرشتم را با آب زلال اعتماد به نفس و اتکاء به باورهای خویشتن آبیاری نمودم. حال، در انتظار رویش آن هستم، میدانم که برای مبدل شدن به بوستانی، شب و روز باید آن را مراقبت و نگهداری کنم. ولی آن تا روز طولی نخواهد کشید، که تلاشهایم به بار خواهد نشست و عطر زنانگی ام همه جا پخش خواهد شد و از گلهای بوستانم به خاطر زن بودنش شرمگین نخواهم گشت. چرا که میخواهم زیباییها ی آن بوستان را به تماشا و نمایش بگذارم.
به قلم ژیلا
نام کتاب: با خویشتن
نویسنده: دکتر شاد هملستر
ترجمه: مهدی قراچهداغی – شهلا عارف
چاپ انتشارات آثار
چاپ اول تابستان 1375
چند روز پیش منزل یکی از دوستان بودم. ۴ عدد کتاب از کتابخانه اش قرض گرفتم، یکی از آنها همین کتاب بود. با توجه به شناختی که از مترجم، مهدی قراچه داغی، داشتم کتاب توجه ام را جلب کرد. برداشتی که من از این نوشته داشتم نیز جالب توجه است.
یکی این که ما روزانه و در تمام عمر توسط محیط، خانواده، اجتماع و دست آخر خودمان، بمباران عبارات منفی میشویم بدون این که آمادگی آن را داشته باشیم. این عبارات چه بار مصیبت باری روی زندگی، جسم، روح و سرنوشت ما میگذارد. نویسنده معتقد است که انسان مثل کامپیوتری است که تا حالا بدون هیچ مانعی اطلاعات منفی را پذیرا شده و از این پس باید این اطلاعات از حافظه ذهنی آن پاک شود و به جای آن اطلاعات مثبت جایگزین شود.
روشی که ارائه میکند به این صورت است که از عبارات مثبت به شکل حال استمراری، واضح و تکه های کوچک استفاده کنیم. به طور مثال در مورد اضافه وزن به این شکل اول داده های گذشته را پاک کنیم که: تا حالا من کارهایی می کردم از جمله پر خوری و کم تحرکی و در واقع اینها را دوست داشتم، ولی از الان به بعد از پر خوری و کم تحرکی ناراحت هستم و جای آن را با داده های لذت بردن از کم خوردن و پر تحرکی عوض میکنم.
نویسنده پیشنهاد میکند که این پیامها را به صورت ضبط شده با صدای خودمان یا دوست دیگری هر روز گوش کنیم. هم چنین معتقد است که جملات و داده های منفی را روی کاغذ آورده و آنها را به صورت مثبت و حال استمراری در بیاوریم. ضمنا برداشتی که من داشتم این بود که ما همانطور که در رابطه با دیگران معمولا حرفها و انتظاراتمان را درمیان نمیگذاریم و انتظار داریم که بقیه خودشان پی به آنها ببرند، در مورد خودمان هم همین اشتباه را میکنیم و آرزوها و رویاهایی در فکر ما هست که تصور میکنیم چرا به این خواسته ها نمیرسیم. در صورتی که در این مورد هم باید آرزوها و نیازها و خواسته ها را با صدای بلند با خودمان در میان بگذاریم و شفاف و صریح صحبت کنیم. در این صورت است که در جهت تحقق آن خواسته ها و آرزوها پیش خواهیم رفت.
من بر اساس الگو و برنامه ریزی قدیمی که داشتم، کارهایم را یکجا و دقیقه نود انجام میدادم. ولی این بار تصمیم گرفتم به عنوان اولین قدم، موردی را که باید برای شرکت در جلسه روز دوشنبه مطالعه میکردم، همان روز و سر فرصت مطالعه کنم. در واقع تکلیف روز دوشنبه را همان روز انجام دادم.
کتاب ترس را تجربه کن در دست مطالعه است. من این کتاب را حدود 10-12 سال پیش خوانده بودم و از دوباره خواندنش شانه خالی میکردم. از همان روز شنبه شروع کردم به مطالعه و با وجود این که حجم زیادی عقب بودم تا امروز بیشتر آن را خوانده ام. مصمم هستم کارهای دیگری را یک به یک به برنامه اخیر اضافه کنم. چون در همین یک مورد نتیجه عینی تاثیر این برنامه ریزی صحیح را مشاهده کردم.
به قلم منیژه
ننه، فردا ساعت دو براتون بلیط قطار خریدم. سه ساعت تو راه هستین و باید ساعت شش تو مطب دکتر باشین. یادتون نره عینک خودت و آقاجون رو هم با خودتون داشته باشین و دفترچه بیمه تون. هم میدونم که براتون خیلی سخته که تنها برین، ولی من میترسم که بیام. ریحانه پا به ماهه و باید کنارش باشم. وقتی از قطار پیاده بشید، اول خیابان ولیعصر، هم تاکسی هست و هم اتوبوس. بهتره با اتوبوس برید. چون از خط ویژه میره و تو راهبندان تهران گیر نمیکنید. ولی ننه یادت باشه که در اتوبوس مجبوری در قسمت زنانه، دور از آقاجون بنشینی. چون تهران مثل روستای ما نیست که همه جا زن و مرد کنار هم تو مزرعه کار می کنند.
موقع سوار شدن آدرس رو به راننده نشان میدی و از مسافرها هم کمک بگیر. باید چهار راه ولیعصر - انقلاب پیاده بشید و از خط عابر پیاده رد بشید. حواستون باشه فقط از چراغ سبز عبور کنید. وقتی چراغ قرمزه بایستید. بعد به آن طرف چهار راه بروید و پیاده به خیابان فلسطین. مطب دکتر آن جاست. ننه خیلی حواست جمع باشه. نکنه تو اتوبوس جا بمونی و آقاجون رو گم کنی. به من قول بده که محو تماشای تهرانیها نشی و سر مقصد با آقاجون پیاده بشی. آدرس را در دو تا کاغذ نوشتم تا اگه همدیگر را گم کردید بتوانید پیدا کنید.
در چهار راه انقلاب- ولیعصر، یک خانم گفت: حاج خانوم پیاده شید و ننه اسماعیل در لابه لای زنهای چاق و لاغر، با کیفهای گنده و یا بچه به بغل، یا چرخ خرید به دست، و برخی زنان پر فیس و افاده، به سختی پیاده شد و حاج آقایش را صدا کرد و خوشحال از اینکه در اتوبوس جا نمانده اند به طرف چهار راه حرکت کردند. تعلیمات اسماعیل موثر بود و آنها با مشاهده چراغ قرمز در کنار هم ایستادند. چند دقیقه ای طول کشید. چراغ سبز شد و مشتی با عجله از چهار راه عبور کرد و به طرف خیابان فلسطین حرکت کرد و طبق عادت مردان ایرانی که میگویند زن اجازه ندارد شانه به شانه آنها حرکت کند، میرفت که ناگهان متوجه شد که حاج خانمش نیست. با وحشت برگشت و با تعجب دید حاج خانم هنوز سر چهار راه ایستاده است. با تغیر گفت: " پس چرا ایستادی؟ چرا حرکت نکردی؟!" ننه گفت: " سبز شد، ولی علامت روی چراغ یک مرد بود. مگه اسماعیل نگفت تو تهران جداسازی زن و مرد وجود داره؟ خب من منتظر ماندم تا نوبت زنها بشه."
به قلم عزت