بهارانه

دلنوازانه عروسان بهار 

   به تو تبریک مرا گویندی  

                   که بود عید   و  

             همه سال تو را فرخنده

توضیح دیگری هم ندارد. اصلا نیاز به توضیح ندارد.

نتوانستن ام تقاص یک لحظه تردید بود به توانایی ام.

هوای آزاد

در ماه های اول فصل بهار، هنگامی که از گل­فروشی کنار خیابان ولی­عصر قصد خرید گلدانی را داشتم، پسر بزرگم از من خواست که یک گلدان مستطیل و دانه­ی یک گیاهی مثل گوجه­فرنگی یا بادمجان و غیره بخرم تا او گیاه را پرورش بدهد. و بالاخره این که تخم گوجه­فرنگی خریداری و کاشته شد و گلدان در داخل سالن جلوی پنجره فرار گرفت. سه ماه از این جریان گذشت و حرکت بیرون آمدن از تخم و از خاک بیرون زدن آن­قدر کند بود که ناامیدی به بار آورد. تا این­که بالاخره ساقه­های نازک از خاک بیرون آمدند و در طول سه ماه به اندازه 5 سانتی­متر شدند. ولی باز هم نازک و بی رمق بودند. دلمان برایشان سوخت.

یک روز به دیدن پسرم رفتم و پرسیدم پس گلدان کو؟! پرده را کنار زد و با هیجان نشان داد نگاه کن! و گفت بعد از این­که تصمیم گرفتم که گلدان را به فضای بیرون به هوای آزاد ببرم در مدت دو روز آنچنان رشدی کرده است که حیرت انگیز است. و واقعا حیرت انگیز بود. سبز، بزرگ و قوی. و در هفته بعد از آن حتی گیاه گل هم داده بود و نزدیک به باروری بود. خشکم زد از تاثیر هوای آزاد و آفتاب مستقیم. مگر می­تواند تا این حد موثر باشد!!! بعد از شادی حاصل از دیدن صحنه، غمی سنگین بر دلم سوار شد. فرزندان ما، به خصوص دخترانمان، برای رشد فکری، اجتماعی و علمی آیا به هوای آزاد نیازمند نیستند؟؟؟  

به قلم عزت

واگویه ها (۲)

از کجا بگم؟ امشب باز دچار هجوم خاطرات شدم. خاطرات خانه کودک شوش. باعث و بانیش هم نیروان فسقلیه که کلی وزن اضافه کرده و بزرگ شده و چهار دست و پا راه افتاده و چهار تا دندون تیز هم درآورده و خلاصه کلی مایه افتخار پدر و مادرشه. پدر و مادری که نزدیک 2 ماه دنبال گرفتن شناسنامه از این اتاق به اون اتاق دویدند. مشکل اسمش نیست. ظاهرا آیات و علما بر این امر واقف شدند که نیروان برای پسر مناسب تر تا دختر و در تقسیمات اسامی دو جنسی، قرعه این اسم به پسر افتاده، مشکل اینه که پدر و مادرش سیزده  چهارده سال از ازدواجشون می گذره و تازه به فکر افتاده بودن که بچه دار بشن!!!!

هان!!! به چه حقی تا حالا به این فکر نیوفتادین؟؟؟ کی به شما اجازه داد که حالا بیوفتین؟؟؟ مگه ما این وسط چغندریم؟؟؟چرا نیومدین بپرسید که شناسنامه می دیم یا نه؟؟؟ سیزده سااااال. خلاصه این دو نفر در به در به دنبال ارائه مدارک به نمی دونم کجا بودن تا ثابت کنند که این بچه مال خوشونه و به خدا و به پیر و به پیغمبر ندزدیدنش. آغا مملکت قانون داره، چی فکر کردین؟ که همین طور هر وقت عشقت کشید بری بچه دار بشی!!! نه جاااانم...

 نمی دونم بعدها وقتی به نیروان بگیم که چه دردسری سر ثبت حضورش داشتیم، چه کار خواهد کرد.

یاد بچه های خانه کودک شوش افتادم که تقریبا هیچ کدام شناسنامه ندارن. چرا دور؟ بچه ای که این وقت شب به شیشه ماشینمون چسبیده بود تا که بادکنک بفروشه شناسنامه داره؟ هیچ جا به رسمیت می شناسنش؟ هیچ جایی حضورش ثبت شده؟همین جا بغل گوش ما، کودکان فرحزاد رو داریم که به عنوان آزار دیده­ترین کودکان شهر شناخته شده­اند. که به نظر تقریبا بالا شهره و فرض بر اینه که مردم فرهنگشون یه ریزه فرق داره با شوش. خدا شاهده که از اون ها بدترن. هر وقت این بچه­ها رو می بینم، دچار یک تضاد وحشتناکی می­شم. از یک طرف دلم می خواد کمک کنم و از طرف دیگه یادم میاد که یک استثمارگر اون طرف تر از همین چهار راه نگاه پر ولع و تنگش رو دوخته به دست های ما. که خود اون هم از طرف یکی دیگه به استثمار کشیده شده.

کاش می توانستم در گوش تو کودک بادکنک فروش بگویم که روزگار چگونه می گذرد. که ما به سرازیری ناکجا آباد افتاده ایم. و تو که نمی دانم سرعت حرکت را حس می کنی یا نه، بگذاری بگذرد. بگذار این تیغ آنقدر بر تن من بکوبد تا کُند شود.

کار خانگی چند بخشه؟ کا - رِ - خا - نِ – گی، پنج بخشه

بخش اول:

چشم­هایم را به سختی باز می کنم. دوست دارم کمی دیگر بخوابم، اما تا چشمم به ساعت می افتد، سراسیمه به طرف آشپزخانه می روم. زیر کتری را روشن می کنم. تا آب جوش بیاید وقت دارم یک نان تازه بگیرم. مانتوام را می پوشم و می روم نانوایی. خوشبختانه نانوایی خلوت است. یک نان بربری داغ می گیرم و برمی گردم خانه. چای را دم می کنم و بساط صبحانه را می چینم. افراد خانواده بعد از بیدار شدن صبحانه می خورند و هر یک دنبال برنامه خودشان راهی می شوند.

بخش دوم:

بساط صبحانه جمع شده، در حال جارو کردن خانه هستم. اما فکرم دنبال چیز دیگریست. وای! خدای من! ناهار چی درست کنم؟؟؟!!! در حال جارو کردن تو این فکر هستم که چی درست کنم. اسم غذا را که پیدا می کنم، مشکل تا حدی حل می شود. باید برای خرید مایحتاج تهیه­ی ناهار برم خرید. بعد از خرید، زنبیل کمی سنگین به نظرم می آید. تا با این زنبیل به خانه برسم، درد دستم بیش تر می شود. به هر حال با همه کش و قوس ها ناهار آماده می شود.

بخش سوم:

بعد از ناهار و جمع و جور کردن آشپزخانه، یک چرت کوچک می زنم. اما درد دستم هنوز ادامه دارد. وای! هنوز فکر ناهار درست کردن از سرم نیفتاده،باید یک فکری برای شام بکنم. از بچه ها که نظرشان را می خواهم یکی موافق غذای فست فود است و یکی پلو خورشت می خواهد. چه کار کنم؟؟؟!!!

چقدر برای غذا پیاز خورد کردم! بوی پیاز داغ، خیس کردن برنج، شستن کاهو و گوجه فرنگی و خیار، که از صبح توی زنبیل مونده مانده، به اضافه ی شستن میوه ها... بالاخره شام هم درست می شود و خیال من راحت. حالا خوب است بروم بنشینم و یک لیوان چای بنوشم و چیزی بخوانم. تا روی کاناپه می نشینم چشمم می افتد به میز. خاک تو سرم، کلی خاک روی میز نشسته. چای را نصفه نیمه ول می کنم و می روم دستمال بیاورم. شروع به گرد گیری می کنم. خُب برای کسی که با کار خانه هنوز کنار نیامده پیش می آید. تا تو باشی بعد از این همه جا را گرد گیری کنی.

کمی بعد زنگ در به صدا در می آید. به ساعت نگاه می کنم. ای دل غافل! همسر گرامی هم به خانه برگشت. حدود دو ساعت بعد از جمع شدن مجدد افراد خانواده شام خورده شده، ظرف ها شسته شده، اجاق گاز تمیز شده و همه چیز به حالت اول برگشته است. باید چراغ آشپزخانه را خاموش کرد و رفت روی مبل یک کمی لم داد. بعد از دیدن یک برنامه تلویزیونی، هر کسی به دنبال کار خود می رود.

بخش چهارم:

این بخش دیگر هر چه باشد متعلق به خودم است. می خواهم بنشینم یک کتاب یا روزنامه ای بخوانم. یا کنترل تلویزیون را دستم بکیرم و کلی برنامه ببینم و ذوق کنم.  روی مبل نشستم و چشم دوختم به صفحه روزنامه، احساس خستگی می کنم. روزنامه را سریع مرور می کنم. بعد از چند دقیقه چشم هایم خیلی خسته می شود. درد دستم هم بیش تر شده است. به سمت آشپزخانه می روم و از میان داروها  یک قرص مسکن قوی پیدا می کنم و می خورم به امید این که کوفتگی بدن و درد دستم کمتر شود. از خواندن روزنامه هم منصرف می شوم. چقدر خوابم می آید. سریع به رختخواب می روم در حالی که فکر می کنم چقدر فردا کار دارم و امروز به هیچ کاری نرسیده ام. همسرم با آمدن من به رختواب بیدار می شود.

بخش پنجم:

و اینک شب... 

به قلم سعیده

بزن باران

توجه          توجه 

احتیاط شرط عقل است 

مشترک مورد نظر دیوانه است، نزدیک نشوید 

پاییز دیوانه ام می کنه
آبان دیوانه ام می کنه
بارون دیوانه ام می کنه
عطر کاج بارون خورده دیوانه ام می کنه
پیاده روی تو این هوا دیوانه ام می کنه 

خلاصه من دیوانه ام. فاصله ایمنی را رعایت فرمایید

واگویه ها (۱)

زد!!!

مطمئنم که زد!!!

این بار دیگه مطمئنم....

پس چرا باز هم مات نگاهش می کنم؟

خب برش دار؟

معلومه که مطمئن نیستی!!!

آخه مگه هر چند ثانیه یک باره می زنه!!!

دیدی نزده!!!

باز دچار توهم خودخواسته شدم.

دیروز متوجه شدم که توی این چند روز اخیر چقدر از وقتم رو صرف چشم دوختن به چراغ بغل گوشیم می کنم به این امید که با یک چشمک سبزِ شوخ و شنگ بهم بگه که تماسی گرفته شده یا اس ام اسی رسیده و من متوجه نشدم. که خودشه. که یادت کرده.که به فکرت هست... ولی هر بار با سر رفتم تو دیوارِ سکوت. این سکوت کشنده!!! این بی خبری که تو اصلا در جریانش نیستی. سرزنشی در کار نیست رفیق. باورم کن. فقط دل من تنگ بود. خیلی.

دیروز در سکوت خونه، که من رو به این باور رسوند یکی اون بالا هست که هوای زناکارها رو داره، دلم رو در آغوش گرفتم. عین لحظه های رویای بودن در اون آغوش گرم و مطمئن که هرگز به حقیقت نپیوست. آرام شد. درک کرد. نمی دونم چطوری با خودش کنار اومد(!) ولی اومد. غسل تعمیدی که فرداش با پیدا شدن یک آینه که چند سال بود گم شده بود کامل شد.  

روز و شب تلخی رو گذروندم. شباهتی به لذت خوردن یک بادام تلخ نداشت. هیچ. ولی طعمش برای همیشه زیر دندونم می مونه. لذت این چِشِش رو هم از تو دارم. تویی که بی خبری از من. قرار هم نبود که با خبر باشی.  

همیشه که نمی شه ادای آدم های شاد و بی غم رو در آورد. نبودم. این یکی رو فهمیدی. جای شکر داره(؟)

زمانی بود برای یک چشم بر هم زدن که به روی نمی دانم چه باز شد.

نمی خوام فراموش کنم. نه اصلا.

می خوام کنار بگذارم و از نو شروع کنم.

سلام عزیزم

آن چه می خواهم زمانیست برای یکی چشم بر هم زدن.

من به آن قبیله بزرگی تعلق دارم که نمی تواند احساسی را از احساس دیگر جدا نگه دارد بلکه بایستی بگذارد چشم اندازهای آینده، با شادی ها و غم هایش، امور دم دست را از نظر بپوشاند. و چون برای چنین انسان هایی ،حتی در کودکی، هر گردشی در گردونه احساس حامل نیرویی است که می تواند لحظه ای را که تکیه گاه تیرگی یا روشنایی آن است متبلور کند و ثابت نگه دارد، پس مرا چه باک از آنچه در پیش است؟ با تمام وجودم هستم.