درمترو

بعد از یک روز سخت،خسته برای انجام کاری دیگر به راهروهای مترو رفتم. قصدم جنوب تهران بود.حالم زیاد خوب نبود، به شدت ضعف داشتم .در جایگاه مسافرین ایستادم .بعد از چند دقیقه قطار با صدای تلق وتلق وارد سالن  شد ودرکوپه ای که مخصوص زن هاست بررویم باز شد.صندلی خالی توجه ام را جلب کرد. آنقدر خسته بودم که بلافاصله نشستم .مبایلم را در آوردم و به خواندن پیغامها مشغول شدم.قطار با سروصدا راه افتاد. هنوز ده سال از تاسیس مترو نگذشته ولی امکانات هم مانند انسانها زود فرسوده می شوند.

توجهم به کودکی یکی دوساله که به دنبال تکه پلاستیک برروی زمین بود جلب شد. مادرش کنار من نشسته بود.کودک خرده ای پلاستیک را با دستانش به دهن می گذاشت، مادرش که زنی جوان تکیده وحدود 18 یا 19 ساله بود، با بی حوصلگی گفت: چیزی نداره ،کودک را می گیرد وبین دوپایش ایستاند. زن حتی رمغی برای بغل کردن کودک نداشت.من که کاملا متوجه بچه ومادرش شده بودم تکه ی پلاستیک را از کودک می گیرم وبه زن می گویم: گرسنه اش است شیر نداری؟ می گوید: نه شیرم خشک شده.دستی یک عدد نارنگی در دستهای مادر کودک می گذارد وهر دومشغول خوردن نارنگی می شوند.کودک با میل ورغبت قطعات نارنگی را با دستانی کوچک و کثیفش به دهان می گذارد.موهای آشفته ی کودک نشان از این دارد که مدتهاست حمام نکرده .بیشتر به زن وکودکش نگاه می کنم زن مانتو وروسری مندرسی پوشیده وپاهایش هم در کفشهایی است که تقریباکف از رویه جدا شده. کودک لباس برتن دارد اما ازکفش وجوراب خبری نیست.

کودک خسته شده وبه دنبال آغوش گرمی است، اما زن به اوتوجهی نمی کند.تااینکه کودک با گریه از مادر می خواهد اورادر آغوش بگیرد ولی زن با زدن به کله ی کودک از اومی خواهد ساکت شود.برچهره ی زن جای زخمی است.هنوز زخمش تازه است.از زن می پرسم اهل کجاست ؟و زن، درد دلش باز می شود.

زن از اهالی دروازه قزوین است.چهره ی کتک خورده ومایوس زن نشان دهنده ی قصه ی تکراری فقروخشونت است.اشکهای زن سرازیر می شود.ناامیدی چنان براومسلط است که از خدا آرزوی مرگ می کند.زردی چهره ی کودک نشان دهنده ی بیماری است.آنطور که زن می گفت کودک از عفونت روده رنج می برد.زن می نالد که پولی برای معالجه ی طفلش ندارد چون شوهر بیکارش از خانه فرار کرده ودر حال حاضر با مادر شوهرش زندگی می کند.نه پول و نه بیمه ای که زن بتواندکودکش را به پزشک نشان بدهد.

وضعیت زن آنقدر رقت بار است که توجه بقیه ی زنانهایی که در کوپه هستند جلب شده وظاهرا غیراز من بقیه هم به حرفهای زن گوش می کنند.

احساس همدری نه تنها در من بلکه دربقیه هم بوجود آمده بود، چون از هرطرف دستی برای کمک دراز می شود، برای کودک جوراب، تکه ای نان ومقداری پول جمع می شود. کودک بی تابی می کند، گریه ی مادر بیشتر کودک را نگران می کند.بچه را بغل می کنم تا مادرش به حال خودش باشد. کودک در صورتم می خندد وسرش را برشانه ام می گذارد.به خودم می گویم: چه کار کنم ؟چگونه می توانم درد این زن را کمی التیام دهم. به یادگذشته می افتم، زمانی که کودکم مانند کودک این زن کوچک بود. روزهایی که کابوس تنهایی وبی پناهی را برایم داشت.احساس می کردم باری بر دوشم است ولی دستانم بسته است.با این که من از خانواده ای متوسط بودم وتحصیلاتم هم به سطح دانشگاه می رسید ولی آن لحظه کاملا بازنی که با فقر دست وپنجه نرم می کندوتحصیلات چندانی ندارد وبه شدت از شوهر یا مادرشوهرش کتک خورده همدردی می کردم.احساس می کردم درغم بی نهایت این زن شریکم. زنی که زندگی برایش غم انگیز است وآرزوی مرگش را دارد.می گریست برای فرزندی که دارد وچیزهایی که ندارد.جانم می سوخت ولی راهی برای کمک به زن نداشتم.

تا چند روز بعد خاطره ی  این زن ذهنم را به خودش مشغول می کرد به خودم گفتم ما چه وظیفه ای برای این انسانها داریم.آیا اصلا وظیفه ای داریم؟چه تعداداز این انسانها درسرتاسر شهر هست؟چه کسی جوابگوی این انسانها ست.به کودکش می اندیشیدم دختر کوچکی که مانند مادرش از همان کودکی طعم فقر وبی توجهی را تجربه می کند. این کودک چند سال بعد چه خواهد شد؟

این خاطره را برای افرادی تعریف کردم، ابتدا سکوت کردند وبعد غم زده گفتند ،این واقعیت جامعه ی ماست. ولی آیا پذیرفتن وگذشتن از واقعیات جامعه درست است.اگر نیست پس چه باید کرد؟جای چه چیزی در جامعه ی ما خالی است؟

زمستان 87

روزی که

روزی که یه دسته نرگس توی گلدونت گذاشتی انگار یه جورائی عشقت رو پیدا کرده بودی،بعد از اون همیشه توگلدونت یا رز داشتی یا کوکب یا همیشه بهاریا نسترن،آخه فصل نرگس گذشته بود.اما یه روزی آمدکه گلای چینی جای همه گلا روگرفتن،گلدونت بدون آب موند و چشمهای خیست خیره به ته گلدون،حتما یه روزی... 

شاید وقتی چشمهاتو روی گلای چینی ببندی،بوی اومدن یه گل تازه رو حس کنی. 

راستی یادت نره ته گلدونت آب بریزی !

شکوفه انسان(مطالعات7)

خانه داری

خانه داری به دلیل وقت گیر بودن به شدت من را عصبی می کند با توجه به این که تمام بخشهای خانه را من تنها باید انجام بدهم عذاب آور است.خرید،آشپزی، تمیز کاری خانه،رسیدگی به درس فرزندم، وقتم را خیلی می گیرد وهمیشه دررویاهایم تصورمی کنم این بخش از زندگیم وجود ندارد ومن وقتم را آن گونه که دوست دارم می گذرانم ،نه آنطور که مجبورم.ازابتدای زندگی مشترکم از همسرم خواستم که به من کمک کندولی چون همیشه کار خانه را سبک می دانست این اشکال من بود که نمی توانم با شرایط جدیدم کنار بیایم وازنظر او اگر کمی تنبلی را کنار بگذارم به همه ی کارهایم می رسم. این باعث شد که کم کم بحث هایی بین ما بوجود آید وبعد از آن برای اینکه محیط خانه متشنج نشود،مجبورشدم همه ی کارهارابکنم ودم نزنم. ثابت کردن اینکه تنبل نیستم بلکه می خواهم وقتی هم برای خودم داشته باشم بسیار دشوار بود.وضعیتم زمانی خیلی بد شد که کاری پیدا کردم.کارم از راه دور بود،یعنی از طریق ایمیل کارهایی به من ارجاع می شد.من مجبور بودم کارها را ظرف مدت معینی به انجام برسانم.درخانه بودم، ولی برای انجام کارهای بانکی وجلسات بیرون می رفتم.با توجه به نوع کار اصلا کارمند محسوب نمی شدم چون خارج از خانه نبودم پس انتظار زن خانه دار هنوز بر دوشم بود.حالا با وجود بچه وهمه ی کارهای خانه، کارم را انجام می دادم. بسیار آشفته بودم طوری که حس می کردم هرچقدر کار کنم به آخرش نمی رسم. خودم را کامل فراموش کرده بودم وفقط تلاشم این بود که کارم را به نحواحسن انجام دهم تا  اخراج نشوم.

ادامه مطلب ...

آن چه می خواهم زمانیست برای یکی چشم بر هم زدن.

من به آن قبیله بزرگی تعلق دارم که نمی تواند احساسی را از احساس دیگر جدا نگه دارد بلکه بایستی بگذارد چشم اندازهای آینده، با شادی ها و غم هایش، امور دم دست را از نظر بپوشاند. و چون برای چنین انسان هایی ،حتی در کودکی، هر گردشی در گردونه احساس حامل نیرویی است که می تواند لحظه ای را که تکیه گاه تیرگی یا روشنایی آن است متبلور کند و ثابت نگه دارد، پس مرا چه باک از آنچه در پیش است؟ با تمام وجودم هستم.

معرفی کتاب

 زنان بر بالهای رویا

مرنیسی، فاطمه.زنان بر بالهای رویا. ترجمه حیدر شجاعی. نشر و پژوهش دادار. تهران: 1386 

فاطمه مرنیسی یکی از مشهورترین متفکرانی است که به عنوان فمینیست مسلمان فعالیت می کند. او مراکشی الاصل و متولد 1941شهر فاس است که تا سن 20 سالگی درمدارس مذهبی وقرآنی تحصیل می کرده  پس ازآن از دانشگاه سوربن  در رشته های علوم سیاسی و جامعه شناسی فارغ التحصیل شده است. او به بحث درباره زنان از دید اسلام پرداخته است و صاحب نظریاتی است.از کتابهای دیگر او می توان به زنان پرده نشین ونخبگان جوشن پوش، در آن سوی حجاب، اسلام ودموکراسی و ملکه های فراموش شده اسلام اشاره کرد.  در این کتاب او به خاطرات دوران کودکی خود پرداخته است و با برجسته نمودن مفهوم «حریم» نگاهی انتقادی به شرایط آن روزگار دارد و به زیبایی فضای درون آن را به تصویر می کشد. در جایی از کتاب می گوید:

«ماندن در حریم ، یعنی این که جهان بیرون به شما نیاز ندارد.

ماندن در حریم ، یعنی اینکه کسی چیزی از شما نمی خواهد.

در حریم به سر بردن در حالی است که زمین می چرخد و شما غرق در بی مبالاتی ها و پوچی ها هستید.

اما تنها یک شخص وجود دارد که می تواند شما را از این وضعیت نجات دهد و آن خودتانید.... »

کار خانگی

تقریبا بلافاصله بعد از ازدواج باردار شدم حاملگی ناخواسته . من که هیچ سررشته ای از رشته زندگی و کار خانگی نداشتم چنان دچار سردرگمی، شلوغی و تجمع کارهای منزل شدم که خارج شدن از آن کار من بی تجربه که هیچ کار هنر گردآفرید شاهنامه فردوسی هم نبود. 

باری رسم بچه داری هم به فضیلت خانه داری مزین شد. یک روز که مثل بیشتر روزها تلی از کهنه های نشسته نشده توی دستشویی، لباسهای از طناب جمع شده روی مبل و کوهی از ظرفهای کثیف توی لگن ظرفشویی به من دهن کجی می کرد، چه بگویم که به قول ما ترک زبانها، خانه دستش می زد و پایش می رقصید؛ همسرم از سر کار به منزل مشرف شدند. من که یک جفت دست اضافه و یک دل برای همدلی لازم داشتم تا به کمک بشتابد، با مژده دل انگیز شوهرم که چند تا از دوستان را در خیابان دیده و برای شام دعوت کرده بود دو دستی به سرم کوبیدم.

ای خدا...! این را دیگر کجای دلم بگذارم... که نجوای دل انگیز همسرم مرا از خیالات خود بیرون کشید. اصلا ناراحت نباش و همه چیز را به من واگذار کن. اول با هم بیرون می رویم، کمی قدم می زنیم وقتی حالت سر جا امد خرید می کنیم و برمی گردیم، شام هم درست می کنیم.

یاد اهنگ خواننده ای افتادم که انگار نه انگار که اصلا خبری بود. حالا شما پیدا کنید در این میان پرتغال فروش را.

بین ساعت 6-8. خانه ام میدان جنگ جهانی دوم، دخترکم که نیاز طبیعی به رسیدگی مداوم و من بیچاره که چوب پری مهربان سیندرلا را کم داشتم. خدایا مردم از خوشی و سرخوشی. 

منیژه

بچه بودم

بچه  بودم !!!

گمان می کردم برای فریاد همیشه وقت هست گمان می کردم می توانم مثل عباس تا آخر حنجره ام فریاد بکشم. هرگز نپرسیدم چگونه او این همه صداست و من این همه بی صدایی. اما صدای سوت قطار که در خانه می پیچید، من و سهیلا قطار می شدیم نمی رسیدیم!  هیچگاه ! تنها در دور باطلی قدم می زدیم...

بچه بودم !!!

 بادبادک های روزنامه­ای­ام  میان درختهای سرو خانه پیچ می­خورد و التماس من بود که مریم را سوار بر سرو می­کرد تا ناجی بادبادکها باشد. به دیوار عمه نمی­رسیدند که باز هوای سرو می­کردند. بادبادکهایم در حیاط خانه خفه می­شد چون کوچه ناامن بود و دختربچگی من اجازه ورود به آن نداشت. هوا نرفتند نه بادبادکهایم نه توپ نامحرمم!!!

بچه بودم!!!

 جیبهای مادربزرگم پر بود از خواستنیها! می نشستیم با پاهای دراز و من دعا می کردم پاهای من ورچیده نشود تا خواستنیهای جیبش را از آن خودم کنم . ته صف می نشستم تا حسن و زن کردی اش عنقزی کاری با من نداشته باشند،‌ و می بردم جیب مادر بزرگم را با کلکی ساده از جنس گاو حسن !!!

حالا بزرگ شدم !

عباس و سهیلا و مریم هم . هنوز صدا ندارم برای فریاد و خوب می دانی چه جانی می کنم تا همان اندک صدایم خفه نشود و خوبتر می دانی که نمی شود!

بادبادکهای رنگی ام هوا نرفتند اما امان از بادبادکهای خیالم که از برج میلاد هم فراتر رفتند!

مادربزرگم رخت بربست اما بی او پاهایم ورچیده نخواهد شد! دیگر چه باک از این همه قطاری که مرا در ایستگاه جا گذاشتند...

من قطار زندگی ام را خود به پیش خواهم راند.