شمعی برای افروختن

شمعی برای افروختن

 

یک سال است می نویسم. یک سال است حس می کنم در نوشتن  

 

در حال دگرگون شدن هستم.

 

پارسال همین روزها بود که پیشنهاد ایجاد وبلاگ را مطرح کردم وبا  

 

اشتیاق دوستانم مواجه شدم.

 

دوستی پا پیش گذاشت و آن را ایجاد کرد وبعد همه باهم تصمیم  

 

گرفتیم در آن بنویسیم ونوشتیم.

 

اولش سخت بود. چه بنویسم؟چطور بنویسم؟در مورد چه بنویسم؟ به  

 

خودم فشار می آوردم  و بعد نگران از قضاوت شدن.

 

کم کم ترسم ریخت. شروع کردم از تجربه ی زیسته شروع شد بعد نقد  

 

کتاب،فیلم  ،مسائلی که رنجم می داد و بعد تمام مسائلی که در هفته می  

 

خواندم و درموردش صحبت می کردیم.

 

جمعه ها وقت خوبی بود، نوشتم و نوشتم هفته ای یک مطلب و الان  

 

حس می کنم چقدر نسبت به اوائل توانمند تر شده ام. دیگر نمی 

 

ترسم نه از نوشتن و نه از قضاوت شدن.فکرم بیشترانسجام یافته و  

 

و هر روز بیشتر خودم را نقد می کنم.

  

الان می نویسم و اثرش را می بینم. دوستانی که ایمیل می زنند ودر  

 

مورد نوشته هایم نظر می دهند خوشحالم واحساس شادابی می  

 

کنم.همیشه فکر می کردم که چه چیز واقعی است.الان می دانم.

صدایت

صدایت

 

روشنی صبح است

 

در تاریکی کشدار بی ستاره ای که

 

خیال سر آمدن  ندارد 

 

 

شعری از فریبا دیندار 

 

 

               

به مناسبت آمدن بهار

 

 

دوباره خواهیم روئید ، 

 

                           سبز تر از همیشه

 

وآزادی را مهمان خواهیم کرد

 

                        زیر لحاف آبی آسمان

علل پیروزی وپذیرش اسلام در ایران باستان

فروریختن تمدن هزار ساله که با شکوه وعظمت هخامنشی شروع شد ودر ساسانی به پایان رسید جای تامل بسیار دارد.در حکومت ایران باستان چه اشکالاتی دیده می شد؟ چرا مذهب و زبانش تحت تاثیر اعراب تازه مسلمان شده قرار گرفت ؟در اسلام چه پتانسیلی وجود داشت که این گونه گسترش یافت؟ امپراتوری ایران دارای چه اشکالاتی بود؟چرا به زانو درآمد؟ 

این سولات را قبلا محققان پاسخ داده اند هر کدام به زعم خویش. 

در کتاب چکیده تاریخ حسن نراقی آمده است: "اردشیر بنیان گذار سلسله ی ساسانیان وبراندازنده ی اشکانیان است.از کارهای شاخص وبارز اردشیر احیای مجدد آیین زرتشت بود.او دخالت ونظارت علمای مذهبی را که در دوره ی اشکانیان به حداقل رسیده بود دوباره برقرار نمود ومجلس ملی مغ ها (روحانیون زرتشتی ) را تشکیل داد.اویکی از پایه گذاران (دین وحکومت) استقرار حکومت مذهبی می دانند. آمیختگی قدرت مذهب وحکومت را می توان دلیل سست شدن پایه های حکومت ساسانی دانست وزمینه هایی برای ورود اعراب را بوجود آورد." 

 شکنجه وقلع وقمع ادیان(آیین مزدک ومسیحیت) در دوره ی ساسانی نسبت به دوره های قبل شدت می گیرد.نارضایتی مردم که به دلیل فشارهای مغ ها روز به روز افزایش می یافت، باعث شد که مردم راه حل رفع مشکلات خود را فراتر از مرزهای خود بدانند و از ورود مهاجمین به داخل کشور خود استقبال کنند. 

 نابرابری های طبقاتی که کاملا طبقه ی حاکم را از اکثر مردم جدا می ساخت وبه آنها جنبه ی خدایی می داد، رفتن از طبقه ی اجتماعی به طبقه ی دیگر را غیر ممکن می ساخت، این عوامل باعث شد که شعائر اسلامی که برپایه ی برابری بود در مردم گرایش اسلام پذیری را بیشتر کند. 

  

اولین جنگ میان ایران واعراب مسلمان شده در اوایل قرن هفتم میلادی توسط خالد بن ولید انجام گرفت. این جنگ باعث کشته شدن سردار ایرانی (هرمزان)وپیروزی خالد شد.حملات اعراب به مرزهای ایران ادامه یافت تا به آنجا که باعث فرار یزدگرد سوم وسقوط ساسانی وخلافت امرای عرب شد.  

ازعلل شکست ایرانیان ارزیابی غلط از شرایط را می توان دانست.سپاه ایران به سلاح ها وفیلان درشت پیکر مجهزبود به دیده حقارت به دشمنانی می نگریستند که با چهره آفتاب سوخته والبسه ای ژنده به مقابله با ایشان آمده بود. 

 

تاثیر عامل اقتصادی وامنیت بیشتر وکسب قدرت فزونتر باعث شد که ایرانیان سرتسلیم به فاتح فرود آورند.مسلمانان اگرچه در تغییر دین ایرانیان اصرار نداشتند ولی کسانی می توانستند دین خود را نگه دارند که جزیه پرداخت می کردند. 

 "حکام عرب زبان عربی را زبان رسمی وادبی ودینی در ایران رواج دادند،ولی ناگفته نماند نقش بسیاری از هنرمندان وادیبان ایرانی که برای تقرب به هیئت حاکمه به سرعت به یادگیری زبان عربی پرداخته وخود را کاسه ی داغ تر از آش شده بودندرا نیز نمی توان نادیده گرفت.به کار بردن لغات عربی در گفت گوهای معمولی، به عنوان تفاخر مبدل گشت".تاثیر فرهنگ ایرانی براعراب هم نیز ابعاد گسترده ای داشت. 

 امیرهوشنگ انوری دلیل فائق آمدن اعراب برایرانیان رادر " آموزه‌های دینی و وحدتی که پیامبر برای اعراب به ارمغان آورده بود می داند. مرد عرب باور داشت که در راه خدا جهاد می‌کند و در صورت شهادت بهشت اخروی در انتظارش خواهد بود. از این رو بی‌باکانه به نبرد با دشمن می‌پرداخت، از سوی دیگر به خوبی می‌دانست که در صورت پیروزی بر آبادترین و پرنعمت‌ترین کانون‌های ثروت روزگار خویش بهشت دنیوی در اختیار او خواهند بود. بدین سبب انگیزه‌های قومی و اقتصادی نیز او را به تحرک وامی‌داشت." 

 

مطمئنا عوامل دیگری درچیره شدن اعراب برایرانیان وجود دارد.درصورتی که شما هم در متون مختلف باعوامل دیگر برخورد داشته اید لطفا برای کامل شدن این مطلب، آن را با ذکر منبع مطرح کنید.

محاکمه در خیابان

دیروز به یاد زمان دانشجویی تنها به سینما رفتم .چون وقت نداشتم با همسرم وپسرم برای دیدن فیلم هماهنگ کنم و از طرف دیگر به فیلم اعتماد نداشتم که قابل هماهنگ کردن باشد، بنابراین تصمیم گرفتم تنها به سینما بروم ،آن هم فیلم محاکمه در خیابان، مسعود کیمیایی. راستش درست حدس زده بودم فیلم ارزش اینکه بخواهم وقت پسرم و همسرم را بگیرم نداشت. 

فیلمی سیاه و سفید، نماد جامعه ای که در آن زندگی می کنیم .حول دو زن و دو مرد خیانت کار و دو مرد مقبون شده می چرخید. 

می توان آن را با فیلمهای دهه ی 50، معروف به فیلمهای فردینی مقایسه کرد.با مفاهیمی مثل غیرت ، بکارت، دزد ناموس و غیره.در فیلمهای فردینی وقتی زنی ادعای پاکی می کرد،به آنجا می رسید که واقعا پاکی زن ثابت می شد، ولی محاکمه در خیابان به تزویر و دروغ زنانی می پردازد که غیرت مردانه را زیر سوال می برند.  

ادعای پاکی از دخترکی که  واقعا پاک نیست بلکه دروغ گویی است که فقط می خواهد پسرکی را گول بزند وبه قول معروف خود را به آن بچه بیندازد مانند کالایی دست خورده که اگر برای پسرک مفهوم شود که او با مردی زن دار هم خوابگی داشته مراسم عروسیش بهم می خورد.ولی با حربه ی مرد راننده که در عین حال رفیق پیشین دختر است مسئله فیصله می یابد و دختر در این قمار پیروز از میدان بیرون می آید. 

وزنی دیگر، که او هم با دومرد در رابطه است یکی شوهر و دیگری شریک شوهرش.زن خیانت کاری که به دلیل ورشکستگی همسرش با دوست وشریک همسر قصد دارد با پول های باقیمانده ی شوهرش از کشور خارج شود و در این بین حتی غیر مستقیم دستش به خون همسر آغشته می شود.

 رنگ فیلم، شلوغی و ترافیک تهران شاید در نظر داشته با پیامهایی بیماری جامعه را نشان دهد.و یا نمادهایی مثل نوشته ی پررنگ تخیله ی چاه نزدیک خانه ی مردی که به قتل می رسد نشان از تعفن رابطه ای دردناک را دارد، ولی در ماجرای دختر و پسری که روز عروسی آنها ست به شکل نامناسبی به رابطه ی ازدواجی سنتی پرداخته و رفتار انسانها از زاویه ی درستی دیده نشده است.   

فیلم در کلیشه های رایج جای گرفته بدون اینکه بخواهد آنها را نقد کند.با گذاشتن صحنه های عوام پسندانه مثل عروسی، زدو خورد، و... در واقع تلاش برای یافتن گیشه بوده تا خلق یک اثر هنری. 

 

  

زن در عرصه ی تاریخ وسیاست(تاریخ باستان)

در دوره‌ای که هنوز گستردگی‌، تنوع‌، پیچیدگی و مذاهب گوناگون و نیز تمدن به وجود نیامده بود، زن ‏در جوامع مختلف شرایط خاص خویش را داشت‌. ‏
در جوامع نخستین و در گله‌های انسان ابتدایی که آن‌ها از لاشه حیوانات و برگ و میوه درختان خود را ‏سیر می‌کردند، زن و مرد هیچ امتیازی نسبت به یکدیگر نداشتند. مانند گله زندگی می‌کردند و شکار ‏حیوانات مشترکا انجام می‌گرفت‌. کمی که پیشرفته شدند و ماهیگیری را هم آموختند همچنان کارها به ‏صورت دسته جمعی بود و هنوز تقسیم کاری به وجود نیامده بود. در روابط جنسی قاعده و نظمی ‏وجود نداشت و هر زن به همه مردان و هر مرد به همه زنان تعلق داشت و در چنین جامعه بسیطی که ‏کمون اولیه (به تعبیر مارکسیست‌ها) و امت واحده نخستین (به تعبیر قرآن‌) نامیده می‌شود حسد (از ‏احساساتی که بعدا پیدا شد) و فکر زنای با محارم وجود نداشت و خواهر و برادر با یکدیگر زن و ‏شوهر بودند. البته امروزه نیز هم در میان بعضی قبائل آلاسکا، شیلی و هندوستان روابط جنسی والدین ‏و خواهر و برادران آزاد است‌. با انتقال از عصر کهن سنگی دیرین به عصر کهن سنگی نوین که انسان ‏اولیه از چوب و استخوان و سنگ و چخماق ابزار می‌سازد، شکار زیاد می‌شود و یکجانشینی آغاز ‏می‌گردد و برده‌داری را همراه می‌آورد زیرا در جنگ قبائل اسیران را می‌کشتند و می‌خوردند یا به کار ‏می‌کشیدند. ‏
با پیدایش کشاورزی که با کشف فلز رونقی پیدا کرد، زندگی متحول شد. از مهم‌ترین اثرات کشف ‏کشاورزی و آغاز دوران کشاورزی پیدایش حس مالکیت و طبقات بود که کم کم به همین دلیل در ‏روابط جنسی زن و مرد محدودیت‌هایی پیدا شد. با کشف فلز به ویژه گاو آهن و خیش‌، کشاورزی و ‏به دنبال آن دامداری گسترش یافت و در نتیجه به مقام و موقعیت زن ضربه سختی وارد شد زیرا تا ‏پیش از آن‌، زنان هم مانند مردان روی زمین کار می‌کردند و از لحاظ کار و بردباری و شجاعت و چاره ‏اندیشی دست کمی از مردان نداشتند و چون به دلیل بچه‌داری و زایمان در خانه می‌ماندند اداره خانه و ‏قبیله هم به عهده آنان افتاده بود و زنان‌، شوهران متعدد داشتند اما پس از کشف فلز و افزایش راندمان ‏و سرعت کار کسی می‌باید به این کارها بپردازد که تمام وقت و همه جانبه در آن شرکت کند و به ‏همین دلیل زن دیگر نمی‌توانست پا به پای مرد تولید کند و از طرفی گاو آهن که وسیله خیش زدن ‏شده بود نیروی عضلانی بیشتری می‌خواست که زنان به خاطر ضعف‌های ادواری ناشی از عادت ماهانه ‏و نیز دوران بارداری نمی‌توانستند. از هنگامی هم که استفاده از حیوانات برای خیش زدن و بارکشی ‏شناخته شد، بارکشی که در تقسیم کار اجتماعی مختص زنان بود از آنها گرفته شد. با کشف فلز، شغل ‏جدید و صنف جدیدی به نام آهنگران پیدا شدند که خود به خود برخی از کارهای فنی زنان را در ‏خانه‌، از آن پس آنها انجام می‌دادند و دوران مادرسالاری (که البته یک فرضیه است‌) خاتمه می‌یابد. ‏
در دوران کشاورزی که هزاران سال طول می‌کشد موقعیت زن در جوامع و قبایل مختلف بسیار متفاوت ‏است و مذاهب و آیین‌هایی که به وجود می‌آیند و نقش زیربنایی را در جامعه بازی می‌کنند در ‏شکل‌دهی آن تعیین کننده‌اند. پیدایش حس مالکیت به زنان هم تعمیم می‌یابد و مردان‌، زنان را محصور ‏می‌کنند و همان طور که مال بیشتر داشتن فخر است‌، زن بیشتر داشتن هم فخر به شمار می‌آید. ‏همچنین بعضی آداب و رسوم مانند اینکه در بعضی قبایل رابطه با زنان شیرده ممنوع است و مدت ‏شیردادن گاهی تا دو سال می‌رسد سبب می‌شود که چند زن‌گیری به وجود آید. ‏
وقتی قحطی به وجود می‌آید و زمین محصول نمی‌دهد چون زن را سمبل باروری می‌دیدند و در هنگام ‏وضع حمل مشاهده می‌کردند که جریان خلقت از جسم و خون سرچشمه می‌گیرد مراسمی را به وسیله ‏زنان برای از بین بردن قطحی اجرا می‌کردند و کم کم جادوگری به وجود آمد که مختص زنان شد. ‏همچنین به دلیل آنکه از راز دستگاه تناسلی آگاه نبودند و گمان می‌کردند در رحم زنان ارواح خلاقی ‏مسکن دارند که موجب باروری می‌شوند در بعضی جوامع به آن رنگ خدایی می‌دادند و پرستش ‏می‌کردند. در جوامع قدیمی که نظام تولید آن کشاورزی بود گاه زنان مقام بالایی می‌یافتند و به همین ‏روی در افسانه‌های قدیمی از زنان مقتدری سخن رفته است‌. برای مثال بلقیس که سال‌ها بر سرزمین ‏سبا که قسمتی از سرزمین یمن در روزگاران قدیم بود فرمان می‌راند و یا سمیرامیس ملکه آشور و بابل ‏که در اساطیر از او به عنوان زنی شجاع‌، زیبا و جنگجو و دانا نام برده می‌شود و یا در پادشاهان ایرانی ‏از زنی به اسم هما یا آزادچهر نام برده شده است‌. در آن زمان برخی از زنان در طبقه اشراف قرار ‏داشتند و مقتدر بودند و در برخی جوامع به قدرت سیاسی یا روحانی می‌رسیدند. در طبقات پایین ‏جامعه نیز زنان همراه مردان در تولید شرکت داشتند که البته این هم بستگی به وضع جغرافیایی منطقه ‏سکونت آنها داشت‌. در مناطق پر آب که زراعت و کشاورزی رونق داشت و نیازمند نیروی کار بیشتری ‏در کارهای خانه نقش داشتند. در این زمان زن موجودی ناقص عقل و ضعیف و ترسو تلقی نمی‌شد و ‏در دلاوری مانند مردان بود چنانکه در شاهنامه فردوسی از زنان نامدار و شیرزن و زن چاره‌گر و ‏چاره‌جوی و تیزهوش فراوان سخن رفته است‌. ‏
در عصر هخامنشی در طبقه اشراف‌، محصور شدن زن در خانه و حجاب‌، علامت نجابت و عفت است ‏و زن مانند طبقات زحمت‌کش جامعه کار نمی‌کند و به همین دلیل سخت وابسته و مملوک است و ‏چادر و چاقچور رسم می‌شود. در حقیقت آن پوشش و انزوا، سنت اشراف بود ولی زن در طبقات ‏پایین چون در کار گله‌داری و کشاورزی و خانه داری و تولید به نحوی سهیم است و از خانه بیرون ‏می‌رود و این کار عادی و هنجار است زن در پرده نیست و از آزادی بیشتری برخوردار است‌. ‏
این وضع تا زمان اشکانیان و ساسانیان هم ادامه دارد و چون نظام فئودالی متمرکز به تدریج شکل ‏می‌گیرد و استثمار زمین‌داران بزرگ از دهقانان رواج می‌یابد زنان علاوه بر موقعیت اجتماعی خود در ‏دام آداب و رسومی جدید هم می‌افتند مانند اینکه به عنوان یک رسم عادی و محترم‌، دختری که ‏می‌خواهد ازدواج کند نخست به خانه خان و کدخدا می‌رود. در زمان ساسانی موقعیت زن به جایی ‏می‌رسد که مرد قبل از اینکه شوهرش باشد مالک او به عنوان یک کالاست و عندالزوم می‌تواند او را ‏کرایه بدهد (حتی بدون رضایت زن‌) و این وضع جامعه ایرانی قبل از اسلام است‌. شاید ریشه اینکه ‏پس از اسلام در فقه نیز نکاح را در کتاب بیع آورده‌اند و زن به عنوان یک کالا موضوع بیع و معامله ‏قرار گرفته همین فرهنگ بازمانده از پیش از اسلام باشد که با منطق قرآن درباره انسان ناسازگار است‌. ‏به هر حال پیش از اسلام زنان وسیله زینت و بازیچه جنسی مردان می‌شوند به طوری که فرهنگ ‏حرمسراداری که یکی از زشت‌ترین یادگارهای تاریخ به ویژه تاریخ ایران است به وجود می‌آید و بهرام ‏گور صدها زن و دختر را در حرم خود گرد می‌آورد که فردوسی شاعر ایرانی در اشعارش او را بسیار ‏ذم و نکوهش می‌کند. و یا به نوشته طبری‌، خسرو پرویز غیر از دخترانی که خدمتکار و خنیاگر و ‏مطرب او بودند سه هزار زن داشت و بعد از اسلام هم در پادشاهان ایران به ویژه از زمان صفویه که ‏امپراطوری ایرانی را احیأ می‌کنند این رسم باقی است‌. ‏
پس زنان ایرانی در عهد ساسانیان پست‌ترین منزلت اجتماعی را دارند و نام بردن چند زن استثنایی از ‏طبقه اشراف مانند پوراندخت و آذرمیدخت که طبق قوانین سلطنتی که سلطنت نباید خارج از خانواده ‏شاهی برود و در صورت نبودن ولیعهد چاره‌ای نیست جز آن که برای حفظ سلطنت در خانواده شاهی ‏قدرت را به زن بدهند و به علت نبودن جانشین مرد این زن‌ها مدت کوتاهی بر تخت لرزان شاهی تکیه ‏زدند نباید موجب اشتباه شود. ‏
در روم باستان و یونان پیش از علم و تمدن قدیم‌، مرد حق کشتن همسر را هم داشت که در بعضی از ‏روستاهای ما امروزه هنوز این حق پابرجاست و نمونه هایی از آن را اطلاع دارم‌. با پیشرفت و ترقی ‏جامعه و رونق کشاورزی‌، زن اندکی در داخل خانه کسب قدرت کرد و بزرگ‌ترین افتخارش ‏شوهرداری و خانه داری و کار کردن بود. اما آزادی مردان‌، زنان هرزه‌ای را به وجود آورد و این غده ‏چنان گسترش پیدا کرد که تمدن یونان را نابود کرد و پس از آن تمدن روم نیز به وجود آمد که تمدن ‏روم نیز به خاطر رواج هرزگی و رسمی شدن آن فرو ریخت (یکی از علل درونی فروپاشی تمدن روم‌) ‏چون دیگر زنان و مردانی نبودند که پایبند ازدواج باشند، هرزگی رسم بود و خانواده وجود نداشت‌، ‏فرزند داری و تربیت فرزند بی‌مفهوم بودو در این صورت دیگر کار و تولید و حفظ جامعه و همه چیز ‏از بین می‌رود و یک تمدن فرو می‌ریزد.  ‏
برگرفته از وبلاگ نصور از دست نوشته های عمادالدین باقی ‏ ‏
 

ابن متن ادامه دارد واینجا بخش تاریخ باستان آن آمده است ادامه ی آن تاریخ اسلام است.

حاملگی

یک سال بعد ازازدواجم، متوجه شدم که تغییری پیش آمده،برای اینکه حدسم به گمان تبدیل شودبه دکتری مراجعه کردم.وقتی نتیجه را به همسرم گفتم با ناباوری، سکوت کرد.

دنبال دکتری بودم که هرچه سریعتر مشگلم راحل کند . پزشگ زن بود وبرایم یک سونوگرافی نوشت.

آینده نامشخص واینکه اگرنتوانم هرگز بچه دارشوم من راتکان داد.می دانستم درجامعه ای که زندگی می کنم زنانگی، با بچه دارشدن گره خورده، واگربچه دارنشوم مفهوم زنانگی خود را از دست می دهم.اگرروزی بچه خواستم چه خواهد شد؟تمام این سولات ذهنم را مشغول می کرد.افکار سنتی بیشتر از مصلحتم برمن غلبه کرد وتصمیم برای کورتاژ تغییر کرد.البته کنجکاوی برای داشتن فرزند هم بی تاثیر نبود.

از همسرم نظرش را پرسیدم، در حالی که سخت برآشفته بود،گفت: من بچه نمی خواهم،از خطرات احتمالی برایش گفتم.از من خواست که بیشتردرمورد قضیه فکر کنم.

بلاخره تصمیمم را گرفتم وماههای حاملگی با کاهش وزن وعق زدن های صبح شروع شد. در سه یا چهار ماهگی حس می کردم که این حالتها در بقیه روز هم ادامه دارد مرتب مجبور بودم که بخوابم چون به محض سر پا ایستادن حالت تهو بیشتر می شد.مراجعه به دکتر در هر ماه وچکاب ماهیانه هم جزوبرنامه ام بود.شکمم هر ماه بزرگتر می شد واحساس می کردم که چقدر دلم می خواهد حمایت شوم.مرتب بیمار می شدم وموجودی که در وجودم ول می خورد را هر روز بیشتر حس می کردم.هر چه بیشتر سنگین می شدم مشکلاتم هم بیشتر می شد.تا ماه هفت وهشت شبها خوابیدن برایم مشکل شده بود شکمم خیلی بزرگ بود وخوابیدن را برایم سخت کرده بود .جنسیت بچه در ابتدای حاملگی برایم مهم نبود، ولی هر چه به زایمان نزدیک می شدم جنسیت بچه برایم مهمتر می شد. ماهای آخر دیگر اصلا دلم نمی خواست بچه ام دختر باشد. روزها برایم سخت می گذشت و اینکه بچه ام بخواهد آینده ای مثل من داشته باشد عصبانیم می کرد.شرایط زندگی برایم سخت تر می شد.راه رفتن هم دشواربود.اواخر حاملگی حس می کردم وزنه ای سنگین روبه پایین مرا می شکافد ومی خواهد به بیرون بخزد.با گرفتن دستم به دیوار ونفسهای عمیق مسافتهای کوتاه راه می رفتم .

مادرم برایم بسیار نگران بود. بعد شنیدم که به خواهرم گفته بود می ترسم نتواند دوام بیاورد،ازدستم برود.ولی فامیل همسرم بی اعتنا وقتی از وضعیتم شکایت می کردم می گفتند: اگرتو یکی شوداری ما چند تاشو زاییدم.هیچ وقت یادم نمی رود صحنه ای که به یکی ازاقوام همسرم گفتم: خودم مهم نیستم، دلم می خواهد بچه ام سالم به دنیا بیاید.او سکوت کرد ولی با تمام وجودش فریاد می زد "البته که تومهم نیستی.یک مادر حتی باید جانش را برای بچه اش فدا کند تا مفهوم مادر را داشته باشد".سالها از گفتن این حرف عصبانی بودم خشونتی که من به خودم روا داشتم وفقط به بچه ی در راه فکر می کردم.این بی رحمی ،حالم را بهم می زد و نفرتم را نسبت به مادری تشدید می کرد.

افسانه ی مادری! مادرخوب بودن زمانی مفهوم دارد که تو از همه چیز بگذری،از خودت ،خواسته هایت،آرزوهایت.این کاملا طبیعی است.اگر اینگونه نباشی فقط یک نفر به دنیا اضافه کردی ولی مادری نکردی.این مفاهیم مرتب در ذهنم وُل می خورد.

همسرم راه دور کار می کرد وقتی هم که به خانه می آمد زیاد در اصل موضوع فرقی نمی کرد چون حس می کردم اصلا نمی فهمد من در چه وضعیتی هستم.مرتب می گفت توکه تنها نیستی اینهمه زن در روز می زایند هیچکدوم مثل تونیستند.با تمام این حرفها بودنش درکنارم در ا احساس امنیت ایجاد می کرد. اگر شب یا نصف شب اتفاقی می افتاد حداقل یک نفر بود.

زایمان باید در اسفند اتفاق می افتاد بنابراین من دوهفته قبل از تاریخ زایمانم به خانه تکانی عید مشغول شدم.خواهرم و یک خدمتکار هم کمکم می کردند تا بتوانم از عهده کارها برآیم. فکر می کردم اینطوری مفهوم زن خوب را خواهم داشت وکمتر مورد انتقاد فامیل همسرم قرار می گیرم.

روزهای آخربارداری با ورم شدید وقیافه ای روبرو بودم، که در آیینه خودم هم وحشت می کردم.

صبحتهای آزاردهنده که ای وای چون زشت شده حتما بچه اش دختر است ،چنان تحقیر آمیزبود که من را به گریه می انداخت.از خودم واز همه ی زنهای دنیا بدم آمده بود. از مادری، از بچه آوردن واز عذاب کشیدن متنفربودم. فقط دلم می خواست زودتر خلاص شوم.

دکتر روزهای آخر نوید یک بچه سالم وتپل مپل را به من داد.گفت چون بچه درشت است باید سزارین شوم.اصرار کردم که می خواهم زایمانم طبیعی باشد ولی دکتر با اصرار من مخالفت کرد وگفت نمی توانی! در شرایطی نیستی که طبیعی زایمان کنی.این باز دستاویزی شد برای حرفهایی که باز من را متاثر می کرد."مثل اینکه نمی تونه زایمان کنه،مادر باید درد بکشه تا بفهمه، تا درد نکشی مادر نیستی ،خداشانسه بده،زمانه ی ما که اینجوری نبود، می مردی  باید می زایدی!"

دردزایمان اصلا وجود نداشت.تصمیم گرفتم توصیه ی پزشک را بپذیرم و برای سزارین آماده شوم.

بالاخره روز موعود رسید.روزی که لحظه شماری می کردم.صبح ساعت هفت به بیمارستان رفتم ولی چون چند زایمان قبل از من بود نوبت من به ساعت یازده افتاد.

مراحل مقدماتی قبل از عمل را انجام دادم تا به مرحله ی اتاق عمل رسیدم.هرکدام از زنهایی که پشت اتاق عمل منتظر سزارین بود حالتهای مختلفی دشت.یکی می لرزید،یکی دعا می خواند ویکی هم مثل من با چشمهای گشاد شده منتظر بود ببیند چه اتفاقی برایش می افتد.

کنجکاوی رسیدن به این مرحله برایم خیلی جالب بود ولی وقتی که وارد اتاق عمل شدم تمام تصورم شکست.احساس کردم درسلاخانه هستم، انگار که اصلا آدم نبودم.مردان وزنانی که دور وبرم بودند بدون اینکه کلامی با من حرف بزنند به انجام عملیات برروی من پرداختند.احساس می کردم ماشینی هستم که قرار است قطعه ای از آن پایین گذاشته شود.احساس حقارت لعنتی!احساس تنهایی در برابر آدمهای ناشناسی که با خنده وشوخی قرار بود مرا بشکافند. لخت برروی تخت خوابیده بودم بدون اینکه بتوانم تکان بخورم .فضای سرد اتاق عمل من رابه یاد مرده شور خانه انداخت. شکمم درد می کرد.وبعد...

در ریکاوری به هوش آمدم.اولین کاری که کردم دستم رابرروی شکمم گذاشتم کرخت وخالی بود.احساس بدی داشتم.موجودی که نه ماه با اوزندگی کرده بودم دیگر سر جایش نبود.پایین پایم نوزادانی در حال وول خوردن بودن چهار یا پنج تا که نمی دانستم کدامشان مال من هستند.

روپوش پرستاری که از بقل دستم رد شد را گرفتم وگفتم بچه ام، بچه ام سالمه واو گفت آره نگران نباش.گفتم من را ببرید بیرون، نمی خوام اینجا باشم.بعداز حدود نیم ساعت با اصرارهایم، من را به بخش بردند. پرستارمردی که با برانکارد من رابه اتاقم می برد به این توجه نداشت که کسی روی برانکاردخوابیده، با زدن آن به در ودیوار به شدت زخمهای تازه ی من را دردناک می کرد.من با فریاد و التماس می خواستم که آهسته تر حرکت کند.

بالاخره به اتاقم رسیدم، گریه امانم رابریده بود، وحشت تمام وجودم را پرکرده بود.درد وحشتناک زخمها واینکه حالا چه خبری از بچه ام می شنوم من را به شدت عذاب می داد.اولین نفری که به اتاقم آمد مادرم بود.می خندید وبا خوشحالی خبر یک پسر سالم وسرحال را به من داد.احساس کردم که ازدرد و اضطرابم کم شد.

بچه را آوردند.از دیدنش تعجب کرم کله اش بزرگ بود،چشمانش را به زور باز کرد.روی سینه ام قرارش دادم. یادم آمد به بچه گربه هایم. سرش را برای پیدا کردن سینه می چرخاند.همسرم با افتخار آمد داخل وحالم را پرسید ومن باحال نذارگفتم خوبم.زخمهای شکمم بسیار من را می آزرد. گاهی قفسه ی سینه ام آنقدر تحت فشار بود که حس می کردم نفسم بالانمی آید.توصیه های دکتر راه رفتن بود که زودتر بتوانم بیمارستان را ترک کنم، مرا مجبور می کرد که با شرایط خیلی بد مجبور به راه رفتن شوم.بعد از سه روز من بیمارستان را با موجودی که می پرستیدم ترک کردم.مادری من آغاز شده بود.

 

کتاب ساده دل از ولتر

ولتر که نام اصلی او فرانسوا ماری اروئه است، را از سردمداران انقلاب فرانسه می دانند.کتاب ساده دل،که ولتر آن را در سه روز نگاشته است، شاهکاری است که با طنز مفاهیم عمیقی که انسان امروزی با آن روبروست را مطرح می کند.این کتاب که در قرن هجدهم نوشته شده است می تواند ابعاد وجودی انسان کنونی رانیز دربر گیرد.انسانی که به دنبال خوشبختی(رضایت) است ولی آن را نه در پول نه در رفاه زمینی ویا حتی رسیدن به معشوق نمی یابد.پس خوشبختی کجاست؟ 

در سرتاسر کتاب جملات بسیار هوشمندانه وجوددارد که انسان را دراندیشه فرو می برد.مقابله با این شکل از تفکر ،که هر بلایی به سرانسان بیاید باز بدتر آن هم وجود دارد پس بهترین حالت ممکن ،همان چیزی است که پیش آمده در واقع سرنخهایی است برای تعقل واندیشیدن.کتاب با آنکه داستانی و کوتاه است نمی توان آن را بدون تمرکز کامل خواند چون مفاهیم عمیق آن نیاز به تعمق دارد. 

درمترو

بعد از یک روز سخت،خسته برای انجام کاری دیگر به راهروهای مترو رفتم. قصدم جنوب تهران بود.حالم زیاد خوب نبود، به شدت ضعف داشتم .در جایگاه مسافرین ایستادم .بعد از چند دقیقه قطار با صدای تلق وتلق وارد سالن  شد ودرکوپه ای که مخصوص زن هاست بررویم باز شد.صندلی خالی توجه ام را جلب کرد. آنقدر خسته بودم که بلافاصله نشستم .مبایلم را در آوردم و به خواندن پیغامها مشغول شدم.قطار با سروصدا راه افتاد. هنوز ده سال از تاسیس مترو نگذشته ولی امکانات هم مانند انسانها زود فرسوده می شوند.

توجهم به کودکی یکی دوساله که به دنبال تکه پلاستیک برروی زمین بود جلب شد. مادرش کنار من نشسته بود.کودک خرده ای پلاستیک را با دستانش به دهن می گذاشت، مادرش که زنی جوان تکیده وحدود 18 یا 19 ساله بود، با بی حوصلگی گفت: چیزی نداره ،کودک را می گیرد وبین دوپایش ایستاند. زن حتی رمغی برای بغل کردن کودک نداشت.من که کاملا متوجه بچه ومادرش شده بودم تکه ی پلاستیک را از کودک می گیرم وبه زن می گویم: گرسنه اش است شیر نداری؟ می گوید: نه شیرم خشک شده.دستی یک عدد نارنگی در دستهای مادر کودک می گذارد وهر دومشغول خوردن نارنگی می شوند.کودک با میل ورغبت قطعات نارنگی را با دستانی کوچک و کثیفش به دهان می گذارد.موهای آشفته ی کودک نشان از این دارد که مدتهاست حمام نکرده .بیشتر به زن وکودکش نگاه می کنم زن مانتو وروسری مندرسی پوشیده وپاهایش هم در کفشهایی است که تقریباکف از رویه جدا شده. کودک لباس برتن دارد اما ازکفش وجوراب خبری نیست.

کودک خسته شده وبه دنبال آغوش گرمی است، اما زن به اوتوجهی نمی کند.تااینکه کودک با گریه از مادر می خواهد اورادر آغوش بگیرد ولی زن با زدن به کله ی کودک از اومی خواهد ساکت شود.برچهره ی زن جای زخمی است.هنوز زخمش تازه است.از زن می پرسم اهل کجاست ؟و زن، درد دلش باز می شود.

زن از اهالی دروازه قزوین است.چهره ی کتک خورده ومایوس زن نشان دهنده ی قصه ی تکراری فقروخشونت است.اشکهای زن سرازیر می شود.ناامیدی چنان براومسلط است که از خدا آرزوی مرگ می کند.زردی چهره ی کودک نشان دهنده ی بیماری است.آنطور که زن می گفت کودک از عفونت روده رنج می برد.زن می نالد که پولی برای معالجه ی طفلش ندارد چون شوهر بیکارش از خانه فرار کرده ودر حال حاضر با مادر شوهرش زندگی می کند.نه پول و نه بیمه ای که زن بتواندکودکش را به پزشک نشان بدهد.

وضعیت زن آنقدر رقت بار است که توجه بقیه ی زنانهایی که در کوپه هستند جلب شده وظاهرا غیراز من بقیه هم به حرفهای زن گوش می کنند.

احساس همدری نه تنها در من بلکه دربقیه هم بوجود آمده بود، چون از هرطرف دستی برای کمک دراز می شود، برای کودک جوراب، تکه ای نان ومقداری پول جمع می شود. کودک بی تابی می کند، گریه ی مادر بیشتر کودک را نگران می کند.بچه را بغل می کنم تا مادرش به حال خودش باشد. کودک در صورتم می خندد وسرش را برشانه ام می گذارد.به خودم می گویم: چه کار کنم ؟چگونه می توانم درد این زن را کمی التیام دهم. به یادگذشته می افتم، زمانی که کودکم مانند کودک این زن کوچک بود. روزهایی که کابوس تنهایی وبی پناهی را برایم داشت.احساس می کردم باری بر دوشم است ولی دستانم بسته است.با این که من از خانواده ای متوسط بودم وتحصیلاتم هم به سطح دانشگاه می رسید ولی آن لحظه کاملا بازنی که با فقر دست وپنجه نرم می کندوتحصیلات چندانی ندارد وبه شدت از شوهر یا مادرشوهرش کتک خورده همدردی می کردم.احساس می کردم درغم بی نهایت این زن شریکم. زنی که زندگی برایش غم انگیز است وآرزوی مرگش را دارد.می گریست برای فرزندی که دارد وچیزهایی که ندارد.جانم می سوخت ولی راهی برای کمک به زن نداشتم.

تا چند روز بعد خاطره ی  این زن ذهنم را به خودش مشغول می کرد به خودم گفتم ما چه وظیفه ای برای این انسانها داریم.آیا اصلا وظیفه ای داریم؟چه تعداداز این انسانها درسرتاسر شهر هست؟چه کسی جوابگوی این انسانها ست.به کودکش می اندیشیدم دختر کوچکی که مانند مادرش از همان کودکی طعم فقر وبی توجهی را تجربه می کند. این کودک چند سال بعد چه خواهد شد؟

این خاطره را برای افرادی تعریف کردم، ابتدا سکوت کردند وبعد غم زده گفتند ،این واقعیت جامعه ی ماست. ولی آیا پذیرفتن وگذشتن از واقعیات جامعه درست است.اگر نیست پس چه باید کرد؟جای چه چیزی در جامعه ی ما خالی است؟

زمستان 87

روزی که

روزی که یه دسته نرگس توی گلدونت گذاشتی انگار یه جورائی عشقت رو پیدا کرده بودی،بعد از اون همیشه توگلدونت یا رز داشتی یا کوکب یا همیشه بهاریا نسترن،آخه فصل نرگس گذشته بود.اما یه روزی آمدکه گلای چینی جای همه گلا روگرفتن،گلدونت بدون آب موند و چشمهای خیست خیره به ته گلدون،حتما یه روزی... 

شاید وقتی چشمهاتو روی گلای چینی ببندی،بوی اومدن یه گل تازه رو حس کنی. 

راستی یادت نره ته گلدونت آب بریزی !

شکوفه انسان(مطالعات7)