-
محاکمه در خیابان
چهارشنبه 11 آذرماه سال 1388 23:22
دیروز به یاد زمان دانشجویی تنها به سینما رفتم .چون وقت نداشتم با همسرم وپسرم برای دیدن فیلم هماهنگ کنم و از طرف دیگر به فیلم اعتماد نداشتم که قابل هماهنگ کردن باشد، بنابراین تصمیم گرفتم تنها به سینما بروم ،آن هم فیلم محاکمه در خیابان، مسعود کیمیایی. راستش درست حدس زده بودم فیلم ارزش اینکه بخواهم وقت پسرم و همسرم را...
-
هوای آزاد
شنبه 30 آبانماه سال 1388 20:27
در ماه های اول فصل بهار، هنگامی که از گلفروشی کنار خیابان ولیعصر قصد خرید گلدانی را داشتم، پسر بزرگم از من خواست که یک گلدان مستطیل و دانهی یک گیاهی مثل گوجهفرنگی یا بادمجان و غیره بخرم تا او گیاه را پرورش بدهد. و بالاخره این که تخم گوجهفرنگی خریداری و کاشته شد و گلدان در داخل سالن جلوی پنجره فرار گرفت. سه ماه از...
-
واگویه ها (۲)
شنبه 30 آبانماه سال 1388 20:23
از کجا بگم؟ امشب باز دچار هجوم خاطرات شدم. خاطرات خانه کودک شوش. باعث و بانیش هم نیروان فسقلیه که کلی وزن اضافه کرده و بزرگ شده و چهار دست و پا راه افتاده و چهار تا دندون تیز هم درآورده و خلاصه کلی مایه افتخار پدر و مادرشه. پدر و مادری که نزدیک 2 ماه دنبال گرفتن شناسنامه از این اتاق به اون اتاق دویدند. مشکل اسمش نیست....
-
کار خانگی چند بخشه؟ کا - رِ - خا - نِ – گی، پنج بخشه
دوشنبه 25 آبانماه سال 1388 20:01
بخش اول: چشمهایم را به سختی باز می کنم. دوست دارم کمی دیگر بخوابم، اما تا چشمم به ساعت می افتد، سراسیمه به طرف آشپزخانه می روم. زیر کتری را روشن می کنم. تا آب جوش بیاید وقت دارم یک نان تازه بگیرم. مانتوام را می پوشم و می روم نانوایی. خوشبختانه نانوایی خلوت است. یک نان بربری داغ می گیرم و برمی گردم خانه. چای را دم می...
-
زن در عرصه ی تاریخ وسیاست(تاریخ باستان)
جمعه 22 آبانماه سال 1388 08:28
در دورهای که هنوز گستردگی، تنوع، پیچیدگی و مذاهب گوناگون و نیز تمدن به وجود نیامده بود، زن در جوامع مختلف شرایط خاص خویش را داشت. در جوامع نخستین و در گلههای انسان ابتدایی که آنها از لاشه حیوانات و برگ و میوه درختان خود را سیر میکردند، زن و مرد هیچ امتیازی نسبت به یکدیگر نداشتند. مانند گله زندگی میکردند و...
-
بزن باران
سهشنبه 12 آبانماه سال 1388 15:09
توجه توجه احتیاط شرط عقل است مشترک مورد نظر دیوانه است، نزدیک نشوید پاییز دیوانه ام می کنه آبان دیوانه ام می کنه بارون دیوانه ام می کنه عطر کاج بارون خورده دیوانه ام می کنه پیاده روی تو این هوا دیوانه ام می کنه خلاصه من دیوانه ام. فاصله ایمنی را رعایت فرمایید
-
حاملگی
سهشنبه 5 آبانماه سال 1388 18:21
یک سال بعد ازازدواجم، متوجه شدم که تغییری پیش آمده،برای اینکه حدسم به گمان تبدیل شودبه دکتری مراجعه کردم.وقتی نتیجه را به همسرم گفتم با ناباوری، سکوت کرد. دنبال دکتری بودم که هرچه سریعتر مشگلم راحل کند . پزشگ زن بود وبرایم یک سونوگرافی نوشت. آینده نامشخص واینکه اگرنتوانم هرگز بچه دارشوم من راتکان داد.می دانستم درجامعه...
-
واگویه ها (۱)
دوشنبه 27 مهرماه سال 1388 21:50
زد!!! مطمئنم که زد!!! این بار دیگه مطمئنم.... پس چرا باز هم مات نگاهش می کنم؟ خب برش دار؟ معلومه که مطمئن نیستی!!! آخه مگه هر چند ثانیه یک باره می زنه!!! دیدی نزده!!! باز دچار توهم خودخواسته شدم. دیروز متوجه شدم که توی این چند روز اخیر چقدر از وقتم رو صرف چشم دوختن به چراغ بغل گوشیم می کنم به این امید که با یک چشمک...
-
شرط زندگی مشترک
جمعه 20 شهریورماه سال 1388 13:46
سعیده به خاطر دارم در اوایل تزدواجمان همسرم همیشه برای انتخاب وسایل منزل نظر من را می پرسید اما در تصمیم نهایی به نوعی نظر او اعمال می شد تا اینکه یک روز برای خرید تلوزیون رفتیم بعد از دیدن چند مدل و دادن نظر از طرف من و ا وکه عموما مخالف یکدیگر بود میز تلوزیون را با توافق هردومان انتخاب کردیم. اما بعد از اینکه این...
-
کتاب ساده دل از ولتر
چهارشنبه 11 شهریورماه سال 1388 12:42
ولتر که نام اصلی او فرانسوا ماری اروئه است، را از سردمداران انقلاب فرانسه می دانند.کتاب ساده دل،که ولتر آن را در سه روز نگاشته است، شاهکاری است که با طنز مفاهیم عمیقی که انسان امروزی با آن روبروست را مطرح می کند.این کتاب که در قرن هجدهم نوشته شده است می تواند ابعاد وجودی انسان کنونی رانیز دربر گیرد.انسانی که به دنبال...
-
درمترو
سهشنبه 6 مردادماه سال 1388 22:56
بعد از یک روز سخت،خسته برای انجام کاری دیگر به راهروهای مترو رفتم. قصدم جنوب تهران بود.حالم زیاد خوب نبود، به شدت ضعف داشتم .در جایگاه مسافرین ایستادم .بعد از چند دقیقه قطار با صدای تلق وتلق وارد سالن شد ودرکوپه ای که مخصوص زن هاست بررویم باز شد.صندلی خالی توجه ام را جلب کرد. آنقدر خسته بودم که بلافاصله نشستم .مبایلم...
-
روزی که
دوشنبه 29 تیرماه سال 1388 20:11
روزی که یه دسته نرگس توی گلدونت گذاشتی انگار یه جورائی عشقت رو پیدا کرده بودی،بعد از اون همیشه توگلدونت یا رز داشتی یا کوکب یا همیشه بهاریا نسترن،آخه فصل نرگس گذشته بود.اما یه روزی آمدکه گلای چینی جای همه گلا روگرفتن،گلدونت بدون آب موند و چشمهای خیست خیره به ته گلدون،حتما یه روزی... شاید وقتی چشمهاتو روی گلای چینی...
-
خانه داری
شنبه 27 تیرماه سال 1388 20:33
خانه داری به دلیل وقت گیر بودن به شدت من را عصبی می کند با توجه به این که تمام بخشهای خانه را من تنها باید انجام بدهم عذاب آور است.خرید،آشپزی، تمیز کاری خانه،رسیدگی به درس فرزندم، وقتم را خیلی می گیرد وهمیشه دررویاهایم تصورمی کنم این بخش از زندگیم وجود ندارد ومن وقتم را آن گونه که دوست دارم می گذرانم ،نه آنطور که...
-
آن چه می خواهم زمانیست برای یکی چشم بر هم زدن.
چهارشنبه 17 تیرماه سال 1388 23:48
من به آن قبیله بزرگی تعلق دارم که نمی تواند احساسی را از احساس دیگر جدا نگه دارد بلکه بایستی بگذارد چشم اندازهای آینده، با شادی ها و غم هایش، امور دم دست را از نظر بپوشاند. و چون برای چنین انسان هایی ،حتی در کودکی، هر گردشی در گردونه احساس حامل نیرویی است که می تواند لحظه ای را که تکیه گاه تیرگی یا روشنایی آن است...
-
معرفی کتاب
چهارشنبه 17 تیرماه سال 1388 21:38
زنان بر بالهای رویا مرنیسی، فاطمه.زنان بر بالهای رویا. ترجمه حیدر شجاعی. نشر و پژوهش دادار. تهران: 1386 فاطمه مرنیسی یکی از مشهورترین متفکرانی است که به عنوان فمینیست مسلمان فعالیت می کند. او مراکشی الاصل و متولد 1941شهر فاس است که تا سن 20 سالگی درمدارس مذهبی وقرآنی تحصیل می کرده پس ازآن از دانشگاه سوربن در رشته های...
-
کار خانگی
چهارشنبه 17 تیرماه سال 1388 21:25
تقریبا بلافاصله بعد از ازدواج باردار شدم حاملگی ناخواسته . من که هیچ سررشته ای از رشته زندگی و کار خانگی نداشتم چنان دچار سردرگمی، شلوغی و تجمع کارهای منزل شدم که خارج شدن از آن کار من بی تجربه که هیچ کار هنر گردآفرید شاهنامه فردوسی هم نبود. باری رسم بچه داری هم به فضیلت خانه داری مزین شد. یک روز که مثل بیشتر روزها...
-
بچه بودم
چهارشنبه 17 تیرماه سال 1388 21:22
بچه بودم !!! گمان می کردم برای فریاد همیشه وقت هست گمان می کردم می توانم مثل عباس تا آخر حنجره ام فریاد بکشم. هرگز نپرسیدم چگونه او این همه صداست و من این همه بی صدایی. اما صدای سوت قطار که در خانه می پیچید، من و سهیلا قطار می شدیم … نمی رسیدیم ! هیچگاه ! تنها در دور باطلی قدم می زدیم... بچه بودم !!! بادبادک های...